خانه / امیر علی اکبری
اشعار امیر علی‌اکبری
امیر علی‌اکبری دانشجوی دکتری تخصصی فیزیک ماده چگال

امیر علی اکبری

امیر علی‌اکبری 

 

مشخصات فردی

  • نام و نام خانوادگی: امیر علی‌اکبری
  • وضعیت تاهل: مجرد
  • تاریخ تولد: ۱۳۶۹/۵/۱۵

 

سوابق تحصیلی

  • کارشناسی رشته فیزیک اتمی-مولکولی۱۳۹۳
  • کارشناسی ارشد رشته فیزیک حالت جامد۱۳۹۶
  • دانشجوی دکتری تخصصی رشته فیزیک ماده چگال (در حال تحصیل)

 

https://elmema.com

 

راه های ارتباطی:

اینستاگرام امیر علی اکبری (کلیک کنید)

ایمیل امیر علی اکبری (کلیک کنید)

اینستاگرام علم ما (کلیک کنید)

 

 

https://elmema.com

کتاب شعر شب سیاه از امیر علی‌اکبری

 

 

 

     برای سفارش کتاب امیر علی اکبری (کلیک کنید)

 

https://elmema.comhttps://elmema.com

 

اشعار امیر علی اکبری

 

محبوب دلم از تو مرا نور گرفت محجوب دلم از تو مرا شور گرفت تا کی بروم من به قربان نگاهت مجنون دلم از تو مرا گور گرفت چون دید مرا در دل تو نقش نشسته خاتون دلم از تو مرا تور گرفت آن روز که دستت بزدی بر دل زارم مغضوب دلم از تو مرا سور گرفت در غم هجر تو آهی زنهادم به پا خاست مسلوب دلم از تو مرا عور گرفت الف.ع

**************

پاییز غم انگیز دلت خواهم شد پالیز دل انگیز دلت خواهم شد حرف‌ست همه تا که چنان من بکنم شهناز شکرریز دلت خواهم شد آن قوم مغول گر به دلم تاخت کند مهناز نظرباز دلت خواهم شد این زمان گر که مرا با تو به جایی ببرد طناز هوس باز دلت خواهم شد این خرابات اگر راه فراری به دلم باز کند غماز شب‌آویز دلت خواهم شد تو اگر ساز دلت با دل من کوک شود همساز هم‌آواز دلت خواهم شد تو اگر در دل شب پای دلت میگیرد شبدیز دلاویز دلت خواهم شد الف.ع

**************

خبر زلزله پیچید خدایا کافیست مردم شهر بگریند خدایا کافیست زیر آوار نبینم مردمانم هرگز دست یاری برسان تو ای خدایا کافیست همه جا تیره و تار است کنون طاقت اشک ندارم خدایا کافیست همه جا رخت عزا بر تن مردم دیدم طاقت دیدن این غم ندارم خدایا کافیست مادران بر سر طفلان گریان دیدم صبری بده بر این دل زارم خدایا کافیست عطر مردن چو خرابات فراوان گشته زده آتش دل و جانم خدایا کافیست هرچه گویم به دلم آرام نگیرد هرگز تو بیا رحم بکن بر دل زارم خدایا کافیست فرهاد پی شیرین خودش میگردد لحظه پرپر زدن عشاق بدیدم خدایا کافیست الف.ع

**************

حضرت عشق خبر داد که یارت آمد خبر از باد خزان داد که یادت آید همه چیز آنچه که خواهی نشاید باید همه کس آنچه که خواهد نباید دارد تو نظر کن به روییدن این فصل خزان که بدنبال خودش ریزش برگی دارد تو اگر در دل خود راه فراری داری تو اگر در سر خود جام زوالی داری تو اگر درسر شب پای دلت میمیرد تو اگر در پی یار این دل تو میگیرد تو نظر کن خم این زلف سیاه تو خبر کن دل ما باز بگو یار بیا الف.ع

**************

این همه عجله واسه چیه؟من میگم بذارید زمان بگذره قطعا یه روزی یه جایی یکی سر راهتون قرار میگیره که شمارو با بدترین حالت ممکنتون دوست خواهد داشت اینطوری میتونید یه حس ناب رو تجربه کنید، پس هیچوقت خودتونو به کسی تحمیل نکنید چون بعد یه مدت همه کاسه کوزه‌ها سر خودتون میشکنه و بازنده میشید. همیشه به این جمله معتقد بودم که رفتنی راهشو بلده،رفتنی اگه بخواد بره چه با بهونه چه بی بهونه ولت میکنه و میره.اونوقته که تو میمونی یه عالمه خاطره رنگارنگ که زخمش رو تنت مونده، بعد از اون دیگه حس اعتمادتو از دست دادی نمیتونی دل بدی به یکی دیگه، دلیلشم اینه که ترس همه وجودتو گرفته! ترس نادیده گرفتن دوباره، ترس رفتن، ترس تنها موندن،ترس وابسته شدن. اون شکست حق طبیعی و مسلم چشیدن طعم شیرین حسی رو ازت میگیره که باید داشته باشیش. پس صبور باش و بذار گذر زمان تو رو به سمتش ببره نه اینکه خودت زمانو ببری جلو و تهش بشه اون چیزی که نباید بشه. زمان که از دست رفت دیگه تو قدرت اینونداری که بتونی برگردونیش به نقطه آغاز. هوای دلتون رو داشته باشید…… الف.ع

**************

همیشه نوشتن “یکی” باید باشد….. من مینویسم آهای اون “یکی” کجایی تو که همش حرف از تو هست؟ حرف رو گفتن که باد هواست ، اما آیا تو هوایی؟ اگه هوایی پس هستی چون دارم نفس میکشمت چون تو خونی، تو پوست و جونی پس این بایدی که میگن واسه چیه؟ “یکی”میتونه عین هوای شمال باشه و بشینه تو جسم و جونت و از نفس کشیدنش لذت برد یا میتونه عین هوای تهران باشه و خونتو آلوده کنه و اونقدری بهت درد بده که حاضر نباشی آرزو کنی که باید باشه! اون “یکی” که میگن باید بگردی و پیداش کنی اگه قرار باشه که باشدش همیشه جلوی چشمته گشتن و باید و التماس و آرزو نمیخواد…. آهای اون “یکی” هوای مطبوع شمال باش…. الف.ع

**************

این همه عجله واسه چیه؟! من میگم بذارید زمان بگذره قطعا یه روزی یه جایی یکی سر راهتون قرار میگیره که شمارو با بدترین حالت ممکنتون دوست خواهد داشت، اینطوری میتونید یه حس ناب رو تجربه کنید پس هیچوقت خودتونو به کسی تحمیل نکنید چون بعد یه مدت همه کاسه کوزه‌ها سر خودتون میشکنه و بازنده میشید. همیشه به این جمله معتقد بودم که رفتنی راهشو بلده،رفتنی اگه بخواد بره چه با بهونه چه بی بهونه ولت میکنه و میره،پاهاش رو هم قطع کنی با دستاش میره…… اونوقته که تو میمونی یه عالمه خاطره رنگارنگ که زخمش رو تنت مونده، بعد از اون دیگه حس اعتمادتو از دست دادی نمیتونی دل بدی به یکی دیگه، چون ترس همه وجودتو گرفته! ترس نادیده گرفتن شدن دوباره، ترس رفتن، ترس تنها موندن،ترس وابسته شدن. اون شکست حق طبیعی و مسلم چشیدن طعم شیرین حسی رو ازت میگیره که باید با جسم و جونت لمسش کنی. پس صبور باش و بذار گذر زمان تو رو به سمتش ببره نه اینکه خودت زمانو ببری جلو و تهش بشه اون چیزی که نباید بشه. زمان که از دست رفت تو قدرت اینو نداری که بتونی چیزی رو به نقطه آغاز برگردونی. هوای دلتون رو داشته باشید…… الف.ع

**************

مینویسم بر تو ای نا برده یاد میدهم من نامه‌ای در دست باد دل ز جادوی رخت افسون شده در غم هجر تو دل مجنون شده او ببارد بر دلت از حال زار او بکارد در دلت یک تخم نار او براند از دلت این عشق خوار او نداند از دلت چون یار پار میکشم طرحی ز نقش این جهان میکشم آهی به عرش آسمان تادهد دستم به دل یک جرعه آب تا رهد این دل رود یک جای ناب الف.ع

**************

ای شاعر بی نام بپا خیز گلم ای سرو علم دار بپا خیز گلم دیوانه‌ی سرمست اگر هست کجاست یک شاعر بی دست اگر هست کجاست قلمت تیز سپهدار بیا جنگ دلم جانم بستان زخم بزن بند دلم تو بیا شعر مرا از برکن در خیال رخ او باور کن فرهاد اگر دل بدهد بر دل تو شیرین بیاید سر این منزل تو به کجا میبریش فرهادم سر بیستون بری جانانم فرهاد بزد تیشه بر آن کوه سیاه شیرین بخندید و بر او داد گواه رویا نشود قصه ی بی باری ما عاشق نشود شاعر بی مایه‌ی ما الف.ع

**************

یه چند روزی میشد که ترکش کرده بود، اما نمیدونست که دوری نمیتونه احساسشو تغییر بده. داشت پیش خودش فکر میکرد که کجاست و چیکار میکنه، اما کم کم باید آدمی به خودش بقبولونه که هر اومدنی یه رفتنی هم داره! دیگه گذشت اون زمونه‌ای که تعهد معنی داشت زمونه زمونه ی رفتن آدماست…. آدما میان که چند صباحی رو کنار هم باشن اما این بودن تا زمانی ادامه داره که دلشون خوشه! امان از کمترین درد و گرفتاری، اونوقته که بهونه‌ها یکی یکی سر و کلشون پیدا میشه.اونقدر دست و پا میزنن که خودشونو از این رابطه خلاص کن… جای تعجب هم نداره آدمی دلش میخواد تو بهترین و ایده‌آل ترین شرایط، رابطه رو تجربه کنه!!! اما کاش وقتی که داره میره اندازه سر سوزن طرف مقابل رو هم در نظر بگیره و خودشو جای اون بذاره که اگه برعکسش اتفاق می افتاد توان این جدایی رو میتونست داشته باشه یا نه….. الف.ع

**************

سر رشته‌ی حرفم زآن قول حکیمی آمد آن قول حکیم در نظرم عهد الستی آمد این چه عشقی‌ست همه‌اش جور و جفا همه دعوا همه دوری همه‌اش ناز و ادا این چه رسمیست که کسی یارش نیست گر نکوهی گرنیایی لیکن باکش نیست کاش بودش کسی،حلقه به گوشش بزند حلقه‌ی عشق به پای کر و کورش بزند گر که بینا بشود،او رخ یارش بیند رخ زیبا و سر و زلف نگارش بیند بچشد جرعه شرابی ز لب یار دلش برود هوش زسر از پس دیدار رخش بکشید نقش نگاری پر از رنگ و لعاب بکشد پر ز سر کوی دلش موسم خواب دست در دست هم آرند در این راه عظیم پشت بر پشت هم آیند در این گاه الیم تا که باهم بخسبند در آن خانه عشق تا که باهم بمیرند در آن پیله عشق الف.ع

**************

چو پیدایم کند، آتش کشد فالم چو بیمارم کند، راحت شود جانم چو از سر می‌رود جامت، پریشانم چو در سر می‌خزد نامت، هراسانم چو از سر افتد این شالت، نالانم چو در دل افتد این فالت، شادانم چو دیوان آمدی خوابم بری جانم چو موسی من زدم چوبی به دریایم چو افتد سایه شوم جدایی بر سرت زارم چو پوشد جامه رزم و رود جنگت نگهبانم چو راهی تا برم بارم به آن ملک سلیمانم چو عمری تاتوانم من کنم عهدی به پیمانم الف.ع

**************

اینکه درد مادر بشود درد پسر یا که عشقش بشود معجزه گر او اگر چشم بدوزد به ته خاطره ها یا که حالش بشود موجب ناآرامی ها گر که خاری بنشیند به کف دستانش یا که با خود ببرد او ته دوزخ جانش من بگیرد جانم در قفس دستانش یا که در خود شکنم در نگه چشمانش او نداند نفسش جان من است او بداند حرفش دین من است الف.ع

**************

گاهی اوقات دست سرنوشت طوری بین آدما جدایی میندازه که اگه روزی روزگاری باز چشمشون به چشم هم افتاد طوری رفتار میکنن که انگار صدپشت غریبه هستن، که ایکاش به همین سادگی که من نوشتم بود… من میگم نیست چون اگه بود با یه لحظه دیدن،دوباره همه خاطرات جلو چشمش نمی دوید و عین آوار رو سرت خراب نمیشد من میگم نیست چون اگه بود بغض نمی نشست رو گلوش و اشک نمیومد تو چشمش اما ای کاش نه خاطره‌ای بود و نه بغض و نه اشک و آهی، اصلا ای کاش خودشم نبود نبود تا این زخمو رو دلش نذاره که حتی بعد از گذشت سالها بازم با دیدن دوبارش اون زخم کهنه سرباز کنه و تازگیشو حس کنه. امان از این دل که زبونش یه مدل دیگست که اگه زبونشو نفهمی بهش بدجور میبازی وقتی میگم بدجور میبازی تو دیگه خونه آخرشو ببین که چی بوده و چی شده… اما بعضی وقتام هست که این دل زبون نفهم دلش واسه یه لحظه دیدن دوبارش پرپر میزنه اون وقته که دیگه مطمئن میشی بهش باختی پس بهتره هوای دل خودمونو داشته باشیم تا آخر سر بازنده نباشیم. الف.ع

**************

از خودم گویم و از مهر تو یار که چرا سهم من از عشق تباهی باید تو بگفتی که دلم در پی توست تو ندیدی که سرم در ره توست تو زقصدت بگفتی به من جان دلم تو شنیدی زدلم ماه منی یار دلم تو ندیدی که دلم پر بزده از قلبـم تو رهاندی جان و دلم از جهدم تو در آخر بزدی تیرت را بر چشمم تو زسر باز بکردی مهرت را از بندم تو به گوشم خواندی مهر و وفا تو برفتی و نماندی بی‌شرم و حیا الف.ع

**************

عاشقم اهل همین کوچه بنبست کناری فارغم از دل و جان تا که ببینم یاری تا که پهلو گرفت بر ساحل عشق قایقم عزم سفر کرد تا که به پیشم آیی تکه بر در زدم و چشم به راه زاهدم کوچه نشین تا که به راهم آیی از دور رخ زیبای تو را من دیدم هاتف خوش خبرم از دل و جانم آیی لیک آمد بر دلم زخمی گذاشت ساحرم معجزگر با می و جامم آیی کاش بودش ببیند که چنین نالانم شاعرم شعر من و مرهم دردم آیی الف.ع

**************

مست و مخمور و خراب از می ناب سست و مزدور و سراب از پی ناک این کس مست اگر مهلت داد از دل پاک تو چرا زخم زدی از سر بی‌بندی و بار این که آمد بگیرد جامی از ڕز و تاک تو چرا زهر زدی بر دل آن باده نگار تا که آمد بگزیند سکنا در دل و خاک تو چرا رخ بزدی تیره و تار چهره نگار این دل و دست اگر سوخت چه باک تو مرو بار دگر سمت دلش ای یار پار الف.ع

**************

آسمان دل مهسای منم تار شدست بوستان دل شیدای منم خار شدست گر شنیدی خبری بد ز احوال دلم تومرا نیک بدان گرچه دلم خوار شدست پر گشودم ز هوایت ببینم یارم مه روی دلارام منم خواب شدست تیر خصمی بزدی بر دلم و گریانم دل هنگامه فردای من خوناب شدست از زمین و ز زمان بد دیدم خسته از بی مهری ایام اشکم سیلاب شدست ازبس که جفا دید این یار و دلم حوض پر ماهی قلبش انگارکه مرداب شدست او ریخت می ناب و بزد بر قدحم دل مخمور من امشب قاضی الحاجات شدست از مکر و خدع یار افتاد به دامم دل او از پس حیله چشمان رخش کذاب شدست عزم پیکار نمودش آمد بیامد جنگم دل مزدور و سرابش گویی که بی باک شدست گر ببینم آیه ی عشق و وفا من خوانم ساز من کوک و دلم مطرب و مضراب شدست الف.ع

**************

بی وفا بود و دلش در پی یار دگری شاه ما بود و سرش در سر یار دگری او به بازی گرفت این دل و آن یارش را پس چه راحت برود در پی راه دگری او نداند ته این ره خرابی باید پس چه زیبا برود در دل نار دگری او نخواهد که دلش در پی یاری باشد پس بداند که نماند این ماه به ماه دگری او که نادید دل ما و برفت پس چه به تا که رود در ته چاه دگری الف.ع

**************

ناگهان یک دم ز چشمانش گذشت آسمان آبی چشم دلش تاریک گشت دل به یاد آورد اول بار را آن سر و زلف و نگاه یار را آن مه والا تبار، رخسار را آن دو چشم مست آهو وار را آن شب وصل نگار و مار را آن غم هجر نگاه و ماه را آن که میدادش به من هر دم دمی آن که میبردش زمن هر دم غمی آن که آمد تا بگیرد جام می از دیگری آن که آمد تا ببوسد روی ماه دلبری آن که میگفتش به من از درد می آن که میدادش به من از جان وی آن که میخواندش رهی تاکه بیاید دیگری او بزد بال و پر سوی نگار دیگری   الف.ع

**************

سال دارد میشود نو،تو کجایی نازنین فال ما افتد به کوی‌ت تو کجایی نازنین این چه سالی‌ست که اینگونه ز من نو میشود سهم من از روی تو یک چشم زارست نازنین اولین سال‌ست از کیشم به دورم من ولی با دل تنگم ز غربت مینویسم تو کجایی نازنین شوق دیدار رخت این سال را با خود برد ای که قربانت شوم پس کی میایی نازنین سال دیرین هم زسر رفت و منم جامانده‌اش تابه کی من درخواب بینم روی تو ای نازنین این زمستان هم به سر شد بهار از نو رسید با لب خشکیده سوی دریا میروم ای نازنین دست لرزانم حکایت میکند از حال من تو بیا دستم بگیر یارم بشو ای نازنین الف.ع

**************

بی تو مهتاب شبی باز گذر کردم از آن کوچه تنگ کوچه تنگ بود و بسی سرد و خلنگ ته آن کوچه بدیدم یک پاره‌ی سنگ تکیه بر آن زدم و گفتم از آن ماه قشنگ گفتمش اوکه مرا محرم رازم بودش آنکه همدرد من و شعله زارم بودش دوش دیدم مه من با دگری خوش بودش لب به می میزد و او ساغر جامش بودش ناگهان یار دگر در نظرش زیبا شد رخ او شهره آفاق و دلش بینا شد آمد و بند دلم را چه مستانه گسست آمد و عهد و می و ساغر و پیمانه شکست من به راه و ره او بودم و دل جای دگر او ندانست که من جان دادم بهر هجر من کجا بودم و آن مه به کجا برد سران این که خوش بود مرا برد به آن وقت اذان که به گوشم خواند از روز خزان دل من نعره زنان بود و لب او خندان ته آن کوچه ندیدم شباهنگ و شبان آن جا نه خبر بود از آن جوی روان من بدیدم سر و روی و خدع زلف مهان افتاد به دلم بیم و زدم بر لب او جام لبان رفتم از کوی وفا رخت عزا بر کردم رفتم و با می و مه‌روی دگر سر کردم الف.ع

**************

کاغذم باخت به سنگ دل یار یادت هست لحظه دیدن یار باد خزان یادت هست تو به راه و ره او بودی و من همنشین دل خمار و خمور رخ یار یادت هست آمدم بر سرکوی تو زنم جار که من عاشقم مست و خراب می یار یادت هست تو بخواندی به دلم یار وفادار که من دل من باز زند حلقه به در یادت هست آمدم باز ببینم سر و روی و رخ دلدار که من برود هوش و حواس از سر من یادت هست روز آخر شد و باز زدی جار که من تو شکستی دلم و عهد و وفا یادت هست الف.ع

**************

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم از سر شوق رمیدم تا ته کوچه دویدم ته آن کوچه رسیدم من به بنبست رسیدم شاخه خشک گل مریم خود باز بدیدم قصه ها گفت از آن کوچه تنگ کوچه باریک کوچه ای غمناک و تاریک کوچه بیدار کوچه‌ای بیمار و بی یار کوچه پردرد کوچه‌ای بی‌مرد و همدرد نه صدایی نه ندایی نه هیاهوی نگاری نه بهاری نه خزانی نه قراری نه که یاری پیر و لرزان خشک و نالان باد و بوران عشق تو بی سر و سامان دخت تنها دختری زیبا و بینا ناگهان برق ز چشمانش رفت کاسه عمرم منم هم سر رفت او نظر کرد به من و پرسیدم تو چرا پیر شدی مرد جوان سخنت یادت هست وقت اذان که به گوشم خواندی یار بدان میخورم می میبرم بار گران به سر و روی خودم رنگ و لعابی بزنم از سر رهگذران هوش و حواسی ببرم دوست دارم که زمان بار دگر برگردد دوست دارم که جهان یار مرا پا بندد الف.ع

**************

بنویس از نَم باران بنویس بنویس از من و این حال خیابان بنویس بنویس از دم و آن مایه‌ی جانان بنویس بنویس از من و آن آیه‌ی رحمان بنویس بنویس از دل و آن خار مغیلان بنویس بنویس از من و آن یار خرامان بنویس بنویس از غم و این سنگ مزاران بنویس بنویس از من و این چَنگ نگاران بنویس بنویس از ره و آن راه بیابان بنویس بنویس از من و آن باد بهاران بنویس بنویس از مه و آن ماه درخشان بنویس بنویس از من و آن غرش شیران بنویس بنویس او که دلش در پی توست بنویس آن که سرش در ره توست بنویس آنکه مرا باز رهایی بدهد بنویس آنکه مرا راز جدایی بدهد بنویس از من و یارم بنویس بنویس از دل زارم بنویس بلبل عشق بخواند به نوایت بنویس نفسش پر که بزد باز هوایت بنویس الف.ع

**************

دوش دیدم که دلش خنده‌کنان می‌آید خبر از باد صبا وصل نگار می آید دوش دیدم که دلش بر دل من می‌تازد خبر از موسم دیدار تو یار می‌خواهد دوش دیدم که دلش در پی یاری بوده ست دل او در پی آن زلف نگاری بوده ست دوش دیدم که دلش از رخ یار لرزیده ست دل او در پی آن چشم خمار رنجیده ست دوش دیدم که دلش ابر بهاری شده است خبر از رفتن یار باز هوایی شده است دوش دیدم که دلش باز هوایت کرده ست هوس آن دل و آن ناز نگاهت کرده ست دوش دیدم که رهش باز به میخانه شدست می‌گسار دل و آن ساغر و پیمانه شدست دوش دیدم که دلش آیه قرآن خواندست دل او از غم تو آیه هجران خواندست الف.ع

**************

روز فردا شد و آن یار دگر یار نبود بر سر عهد خودش یار وفادار نبود دل او در پی آن خانه‌ی آوار نبود خبر از دیدن یار موسم دیدار نبود روز فردا خبر از روی خوش یار نبود خبر از سرزنش یار جفاکار نبود دل او وقت سحر در گرو یار نبود نگهش در پی آن قاصر بدکار نبود روز فردا خبر از زلف کج یار نبود خبر از بوی خوش دامن گلدار نبود دل او در طلب ساغر بازار نبود خبر از وصل دل و آن مه مکار نبود روز فردا خبر از قافله سالار نبود خبر از جنگ و دلش جابر و جبار نبود دل او از خبر رفتن یار زار نبود لب به می میزد و آن ره به چمنزار نبود الف.ع

**************

آدم باید بین تموم دغدغه ها و دل مشغولی هاش کسی رو داشته باشه که با خیال راحت و بدون ترس بتونه حرفاشو بهش بزنه و اونم هیچی نگه و فقط نگات کنه،
باید کسی رو داشته باشه که دلش به بودنش، به داشتنش گرم باشه،
باید یکی باشه که بتونه درکت کنه،
یکی که وقتی عکساشو نگاه میکنی لبخند نقش ببنده رو لبات،
باید یکی باشه که همیشه باشدش، همیشه نگات کنه، همیشه بهت امید بده، همیشه دلتنگش بشی….
دلتنگش که شدی گوشی رو برداری شمارشو بگیری وقتی گوشی رو برداشت گفت الو بدون مقدمه بگی که چقد دلتنگش هستی، بگی دوستش داری، بگی که اونو با تموم دنیا عوض نمیکنی…
انشالله که تو زندگی همتون یکی باشه که همیشه قلبتون واسش بتپه…

**************

دوش دیدم که دلش خنده‌کنان می‌آید
خبر از باد صبا وصل نگار می آید
دوش دیدم که دلش بر دل من می‌تازد
خبر از موسم دیدار تو یار می‌خواهد
دوش دیدم که دلش در پی یاری بوده ست
دل او در پی آن زلف نگاری بوده ست
دوش دیدم که دلش از رخ یار لرزیده ست
دل او در پی آن چشم خمار رنجیده ست
دوش دیدم که دلش ابر بهاری شده است
خبر از رفتن یار باز هوایی شده است
دوش دیدم که دلش باز هوایت کرده ست
هوس آن دل و آن ناز نگاهت کرده ست
دوش دیدم که رهش باز به میخانه شدست
می‌گسار دل و آن ساغر و پیمانه شدست
دوش دیدم که دلش آیه قرآن خواندست
دل او از غم تو آیه هجران خواندست
الف.ع

**************

آمدم حلقه زنم بر کوی یار
لاجرم من دیدمش آن یار پار
گفتمش ای بی وفا ای سربدار
تو چرا زخمی زدی بر دار نار
تو به گوشم خوانده ای عهد و قرار
تو ز یادت برده ای قول و قرار
دوش هم من دیدمت با یار خوار
باز هم می میخوری با سار و مار
تا به کی من می خورم از زهر مار
تا به کی من می برم سوی دیار
هی تو نیشم میزنی چون یار پار
هی تو خیشم میزنی از زرع پار
حال هم من ماندم و آن شور زار
آن نمک زار و دلم چون ماه تار
الف.ع

**************

ای یار کجایی که دلم تاب ندارد
دل من از غم تو مطرب و مضراب ندارد
ای یار کجایی که دلم خواب نرفته
دلم من از پی تو برسر تالاب نرفته
ای یار کجایی که دلم رغبت دیدار ندارد
دل من در نظرت قامت سردار ندارد
ای یار کجایی که دهی ساغر و جامم
می بنوشم ز غمت بار دگر نغمه سرایم
ای یار کجایی که دلت سازش و ایثار ندارد
او دلی در گرو آن مه و آن ماهک مکار ندارد
ای یار کجایی که ندانی تو خدایی
دل دهم بر دل تو تا که نپایی بیایی
ای یار کجایی که دلم طاقت تیمار ندارد
نفست حق و دلت محنت بیمار ندارد
ای یار کجایی که دلت در دل آن نار نرفته
دل تو در پی آن روی خوش ساغر بازار نرفته
ای یار کجایی که دلم ارزش دینار ندارد
دل من ارزش این کاغذ و اشعار ندارد

**************

حیف از دلهایی که ساده دل بستند و سخت دل کندند
حیف از دلهایی که سخت دل بستند و ساده دل کندند
حیف از دلهایی که ساده آمدند و ساده‌تر رفتند،
حیف از دلهایی که سخت آمدند و سختتر رفتند،
حیف از دلهایی که صادقانه عاشق شدند و عاجزانه فارغ،
حیف از دلهایی که عاجزانه عاشق شدند و صادقانه فارغ،
حیف از دلهایی که ملتمسانه اشک ریختند و
خوش باورانه خندیدند.
حیف از دلهایی که لایق دوست داشته شدن بودند و دلهایی که لایق دوست داشته شدن نبودند.
حیف از من،حیف از تو،حیف از همه‌ی ما که در این وادی بی در و پیکر منتظر رسیدن یک معجزه ایم
که پایان همه‌ی این حیف‌ها را زیبا تصور کنیم.
افسوس و صد افسوس که قانون طبیعت همیشه همین خواهد بود و همین خواهد ماند.
الف.ع

**************

همیشه میگن واسه داشتن هر چیزی تلاش کن امتحان کردنش که ضرری نداره اما تلاش کردن و امتحان کردن دو تا مسئله سوای هم هستن
به نظر من هرچیزی ارزشش به یه بار امتحان کردنش هست اگه قبول شدی که فبها اگه هم مردود شدی که چه بد،
به قول بابا پنجعلی شد شد نشدم نشد.
دیگه امتحان کردن نداره عزیز من چون هر امتحانی، امتحان بعدیشم با خودش میاره هی امتحان میکنی امتحان میکنی آخرش میبینی نه اونی که میخواستی شده نه اونی که نمیخواستی…
تو میمونی و حوض تنهاییت که دیگه الان نه تنها ماهی نداره، بلکه دیگه آبم نداره و خشک خشک شده.
یه چیز رو تمام و کمال داشتن بهتر از داشتن چند تا چیز هست که نصف و نیمه مال تو هستند.
الف.ع

**************

باز باران با ترانه            میخورد بربام خانه
او بگفتم عاشقانه            من شنیدم سرسرانه
تا که گفتم عارفانه          او شنیدش عاشقانه
من بدادم عارفانه            یک دو بیت از این خزانه
او بخواندش عاشقانه          من بدیدم کودکانه
تا که رفتند بی بهانه        او شکستش خود سرانه
او بدادم این بهانه          تا شوم سویش روانه
با بهانه بی بهانه          من دهم نامت نشانه
خانه‌ام کو خانه‌ات کو        آن دل بیچاره ات کو
آن رخ مستانه ات کو        آن می صد ساله ات کو
او بگفتش بی اراده        دل برم من شاعرانه
رخ تو چون گل لاله        عاشقم من سرخوشانه
تا که گفتش دلبرانه        من شنیدم چون فسانه
می‌دویدم چون غزاله        میروم من سوی خانه
مِی٘ خورم از این جوانه      من بمیرم بی اشاره
الف.ع

**************

بچگی را کاش میشد زنده کرد
خاطراتش مرده را هم زنده کرد
بچگی را کاش میشد با هم گریست
خاطراتش را سرود در خود گریست
بچگی شعر من و چشمان توست
بچگی زخم تن و دستان توست
بچگی آوای پاک زندگیست
بچگی ساز و نوای زندگیست
بچگی را میشود از نو سرود
قصه شب مرد تنها را سرود
بچگی داستان وار از هم گذشت
زندگی خوب و بدش با هم گذشت

**************

امان از این زمونه و آدماش….
اوقدر دلم پره که دارم با اشک مینویسم ،
درسته اشک مقدسه اما چرا آدما کاری میکنن که بغض بیاد بشینه رو گلوت و دو دستی فشارش بده  …..
آی اونایی که تقی به توقی میخوره میگید نمیشه و نمیخوام و وابستم میشی و هزارتا از حرفا ….
بیاید با هم صادق باشیم، بدون شیله پیله بیایم قبول کنیم و خوددمونو گول نزنیم…
خیلی از وابستگیا اسمش دلبستگی،
دلش به دلت که گره بخوره یمین و یسارم که باشید
آسمون و زمینم که باشید بازم دلش باهاته…
دلش که به دلت گره بخوره میگه همه چی همون میشه که تو میخوای…
اما وابستگی چی؟
امروز که نباشی فردا و فردا و فرداها که بگذره یکی دیگه میاد، که اگه بیاد جای خالیت رو پر میکنه و تو میشی اونی که انگار وجود خارجی نداشته.
پس همه چیز رو پای وابستگی ننویسین، میگم ننویسین چون اسمش این نیست چون رسمش این نیست، که اگه رسمش بود حاضر نبود یه لحظه هم نیش و کنایه هاتون رو تحمل کنه،
میذاشت و میرفت،میرفت که نباشه، نه که نباشه ها، نه ! میرفت که بشه اونی که شما میخواید میرفت که فکر وابستگی از سرتون بیوفته
که اگه نیوفته میشه بدترین حس دنیا، میشه ترحم میشه اونی که نباید بشه، که اگه شد اونی که نباید بشه دیگه نمیتونه خودشو جمع و جور کنه نه که نخواد جمع و جورش کنه ها نه! دیگه توان اینو نداره که بتونه رو پاش وایسه
که اگه نتونه وایسه و کمرش خم بشه چنگ میندازه به هر دیوار کج و معوج و خرابه ای که هر لحظه پی اینه رو سرش خراب بشه،
که اگه اون نشدی که گفت م نباید بشه پیش بیاد تهش میرسه به اون خرابه‌ی ویرونی که بوی مرگ رو تو خودش نگه داشته…..
.
الف.ع

**************

عزیز من دوستت دارم گفتن که به حرف نیست
باید مرد عمل باشی، جنسیتشم اصلا مهم نیست.
این طور که معلومه ملت صبح تا شب این کلمه ورد زبونشونه و عین نقل و نبات دارن بذل و بخشش میکنن ازش،
نه عزیز من اینطورا هم که فکر میکنی نیست اون کلاه پشمی که گذاشتی سرت و تا گردنت کشیدی پایین رو یکم بکش بالا شاید دیدی اطرافت چطور میگذره…
شاید چشمات دید که دوستت دارم گفتن رو باید ثابت کرد نه اینکه فقط لقلقه دهنت باشه،که بگی و بگذری،
شاید یاد گرفتی که این کلمه رو نباید به هر کسی گفت، نباید بگی چون ارزششو از دستت میده…
الف.ع

**************

درد دارد این دلم درد هجر
شور افتاد بر سرم بهر قجر
نور تابید بر دلم کز مهر قمر
تیغ پولاد زنم بر سر آن مار قدر
این درد کجا بود دلم هیچ ندانست
این که بر سر بزنم لیک چه بایست
پس شد که با هم برویم جنگ سران
تیر آرش زنیم قلب و دل و جان بدان
این جنگ میان من و آن یار دلم بود
این یار دلم قاصد بی بال و پرم بود
او آتش دلسوز من و کینه‌ی شب بود
او شهد وشکر جام شراب و می من بود
الف.ع

**************

میرسد روزی که بی من سر کنی
از غم عشق تو من صحبت کنی
میرسد جایی که بی حجب و حیا
از سر شرم خودت رجعت کنی
میرسد فصل بهار و موسوم دیدار یار
تو روی سوی دلش باغش را جنت کنی
میرسد روزی که لیلی آیدش بر پیش تو
او شود جانت، تو این جان ودلش غارت کنی
میرسد روزی که خواهانش شوی
تو زنی حلقه به گوش از عشق او طاعت کنی
از سر بی مهریت لیلا شدش محزون ولی
او نرفت از پیش تو تا با دلش بیعت کنی
تا شدش مدهوش و مخمور و خراب
تو زدی زخمی به دل، رخسار او طلعت کنی
میرسد روزی که این دل میشود مست و خراب
تشنه‌ی جام لبش میخانه را قیمت کنی
تا که آمد تا بخواند نغمه خوشخوان عشق
او رود از کوی تو دین و دلش لعنت کنی
الف.ع

**************

قایقی خواهم ساخت        خواهم انداخت به آب
تا روم سوی دیار            تا ببوسم روی یار
او دلش بی بند و بار        او سرش بالای دار
او بزد بر کوی جار          عاشقم کن کردگار
تا که دیدش روی یار        کار داد دستش نگار
دام او چون لاله زار          او شدش دستش شکار
دل برفت یک نه هزار        دل بگفت از حال زار
او بگفتش ای نگار          کی دهی دستم فشار
تا زنم سوز و سه تار        عشق او شد ماندگار
دل ندید آن روی مار        هر دمش بر سوی سار
او برفت از آن دیار          او دلش شد سنگ و تار
تا رسید روز قرار            او بدادش جام تار
تا بنوشد زهر مار            تا بمیرد عشق خوار
الف.ع

**************

دیده بگشای که من فروغ دیده یاری دیدم
وندر آن ظلمت شب خواب زوالی دیدم
که مرا دست به دست با خود برد
به همان سال و همان روز که او را دیدم
آمدش دلبر تلخ و ببرد این دل ما
ساز من کوک شد و شور و نوایی دیدم
من سپردم دل خود تا که شود همراهم
او ندیدش رخش ما شاه دلم را گدایی دیدم
او سفر کرد و برفت تا که نبیند دل ما
تا که رفت از بر ما من رخ یاری دیدم
تا که آمد بدهد مژده که این باد صبا
آمدش در نظرم لعل لب و زلف نگاری دیدم
خرم آن لحظه که دیدم دل تو میخندد
چشم تو در نظرم عاشق بی‌چون و چرایی دیدم
عشق اگر عشق تو و عاشق اگر من باشم
شاید هرگز نرسد بر دل ما روز جدایی دیدم
الف.ع

**************

از تمامی روزهای هفته که بگذریم حس غریبی روز پنجشنبه را دلگیرتر میکند برایمان و مارا یاد عزیزان از دست رفته ای میکند.
پدربزرگی که در جوانی رنگ مرگ را به خود دیده،
زیبارویی که در جوانی بیماری امانش را برید،
کودکی که از برای نفس کشیدن در این دنیای واهی مادرش را از دست داد،
پدری که تنها تکیه گاه دخترش بود و او را تنها گذاشت،
و دلی که همچنان زنده است ولی رنگ و بوی مرگ را به خود گرفته که این خود دست کمی از طاعون ندارد.
دل مردگی حس غریبی است که هیچ چیز نمیتواند لبخند رضایت را بر لبانت نقش بنشاند، غمگین میخندی و خوشحال اشک میریزی ، رنگین کمان را بی رنگ میبینی و از شنیدن صدای عشق پرهیز میکنی که خدای نکرده آسمان خدا به زمین دوخته نشود.
آری پنجشنبه برای من دلگیرترین روز هفته خواهد بود چون یاد عزیزان از دست رفته نبودشان را بیش از پیش در ذهنم تداعی میکند و بار غم تنهایی بر دوشم سنگین تر میشود.
الف.ع

**************

خبر آمد خبری در راه است
خبر آمد که مَهی در راه است
تو به بالین شه و وقت سحر
مژده داد باد صبا چون دِگَری در راه است
می بنوشید و شدش مست و خراب
شاعران شعر شدند چون صَنَمی در راه است
روز دیدار نگاران شد و آن یار دگر
همه‌گان مسخ شدند چون نِگَهی در راه است
آمدش یار٘ نگه کرد به چشمان شهان
رنگ رخسار پرید٘ چون مَلکی در راه است
او ملک گشت و بزد جار که من
جلوه کرد جلوه گری چون خدئی در راه است
شکوه بردم به خدا تا سر صبح
عارفان در نظرند چون سببی در راه است
چاره اندیش که آتش نشود کینه‌ی ما
فارغان در عجبند چون مددی در راه است
دست بر زد زبر تیغ و بزد بر سر ظلم
ظالمان در گذرند چون حِکَمی در راه است
الف.ع

**************

خون بهای شب دیرین که به سر شد چه شد
هاتف از غیب خبر داد ز احوال بدم وای چه شد
غیر از این بود که بی تو دل من میمیرد
من بگفتم که دلم عاشق زار است چه شد
تو اگر در سر خود راه فراری داری
مژده داد باد صبا از سفرم وای چه شد
هردمش از من گذشت تا شب شود
من دلم درگیر او بود و سرم گرمش چه شد
ما زهم دوریم و این دل میشود مست و خراب
تو نماندی بر سر عهد و قرارت پس چه شد
از خدا خواهم بگیرد جانم و تابد به تو
من خودم درد و شدم درمان حالش پس چه شد
الف.ع

**************

باز شب شد
هوس کوچه و مهتاب به سر کردم و بد شد
تا گذر کردم از آن کوچه و میخانه شب شد
حال من از سر آن ساغر و پیمانه چه بد شد
سایه ام از سر این کوچه که رد شد
نرم نرمک به ته کوچه رسیدم
نفسی بی حد و اندازه کشیدم
سر و روی و نگه یار بدیدم
خنده بر لب زدم ناز دلش را بخریدم
یادم افتاد به آن زلف کج یار دگر
ته آن کوچه بدیدم در آن وقت سحر
به دلم خواند در آن روز خزان
که تویی یار منی مرد جوان
بوسه میداد به آن یار و مهان
می بنوشید در آن وقت اذان
تا تویی مخمور خمارم بدان
روزها از پس هم سخت گذشت
آسمان دل مهتاب منم تاریک گشت
به دلم میگفتش موسم جنگ
که تو بودی به دلم لکه‌ی ننگ
میروم از دل تو باز که تنها بشوی
تک وتنها بشوی بی سر و سامان بشوی
شکوه بردم به خدا از پس آن کوچه تنگ
که در آن میخواندش بلبل و یک سار قشنگ
سر من بشکست و سار برفت با دگری
به دلش میخواندش جان منی یار منی
پس دو چشمم بستان ای که تویی خالق سنگ
تا نبینم مه من خوش بودش موسم جنگ
الف.ع

**************

او که آمد تا که باشد رام تو
او که آمد تا شود در دام تو
او که آمد تا بگیرد دست تو
او که آمد تا بمیرد پای تو
او که آمد تا کِشد چشمان تو
او که آمد تا شود جانان تو
او که آمد می خورد از جام تو
او که آمد قی کند این کام تو
او که آمد تا شود رویای تو
او که آمد تا رهد دنیای تو
او که آمد تا بُود درمان تو
او که آمد تا شود سامان تو
او که آمد پی برد از راز تو
اوکه آمد تا شود همساز تو
او بیامد تا بگیرد جان تو
او بیامد تا بَرد ایمان تو
الف.ع

**************

ای تو آن دلبری تلخی که برفتی ز برش
من سپردم به تو این دل ز اخلاق بدش
تو نه آنی که سپردی هر دمت را به دمش
سر به بالین گذار تا که شوی تاج سرش
تو نه آنی که بگفتی که شوم روح و تنش
همه تن چشم شوم تا که دهم سر به سرش
تو نه آنی که توانی که شوی جان و دلش
او رود از ره تو تا که رهی روز و شبش
تو همانی که بگفتی که دلم خواهانش
او شود جان و تنم از سر آن پیمانش
همه‌شان حرف بُوَد٘ تا که شوی جانانش
پر زند از سر تو این دل تو زندانش
الف.ع

**************

خبر وصل تو آمد که شوی همدم و همراز
من شوم خادم کوی و گذرت عاشق غماز
وقت است بخوانم به دلت آیه‌ی اعجاز
لبخند تو زیباست ای جان دلم دلبر طناز
شهد و شکرست ساز من و نغمه و آواز
یا بُود نقل و عسل در نظرت ماهک مهناز
دل ببردی ز دل اهل نظر شاعر شب باز
شعر تو شعله شدش بر دلم و نقطه آغاز
بام تو بود بلند در نظرم صولت شهباز
پر و بالم بدهی شکوه کنم از سر پرواز
تیر خصمت بزدی بر دلم ای قاتل سرباز
تو شدی جان و بری دل زمن عاشق لجباز
تو شکستی دلم و بال من و حرمت آن ساز
من ندارم هوس باز پریدن زسر بام تو شهناز
الف.ع

**************

باز امشب هوس کوچه و یاری کردم
هوس لعل لب و زلف نگاری کردم
رفتم از کوی وفا بر در میخانه زدم
در میخانه زدم مستم و پیمانه زدم
لب تو سرخ تر از ساغر آن جام شرابم
لب به می من نزنم مونس شبهای زوالم
یک شبی مست از آن کوچه گذشتم
من ندانم زسر کوچه عشاق گذشتم
تا که چشم باز شدش روی تو دیدم
خنده بر لب زدی و مهر تو دیدم
تو شدی بال و پرم از سر بامت بپریدم
از سر بخت بدم باز از آن خواب پریدم
الف.ع

**************

با تو مهتاب شبی
باز به پای غم آن کوچه نشستیم
تکیه بر عشق زدیم تا ته آن کوچه برفتیم
وقت دیدار که شد تا ته آن کوچه دویدم
تو نظر کردی از آن پنجره و روی تو دیدم
تو بگفتی که دلت پر بزده از سرو جانت
ای که من باز روم باز به قربان نگاهت
من بگفتم که رخت باز شده مونس جانم
ای داد از آن کوچه که شد نام و نشانم
تو نگه کردی و من عشق تو دیدم
بعد آن از همه‌ی اهل دلان من بشنیدم
که چه داری زخودت مرد جوان
که شدی عاشق روی ریحان
من بگفتم ز همه دار جهان
خوش دلی دارم بسی سرنگران
خنده بر لب میزد و گفتش بدان
قصه ات قصه‌ی موسی و شبان
تو نه زر داری نه سیم و نه کمان
تو نباید که شوی عاشق چشمان مهان
خنده بر لب آمد و گفتم به آن
من خدا دارم بِه٘ از سیم و کمان
سجده بر دل کردم و گفتم بخوان
قصه ی فرهاد و آن دخت جوان
که به جنگش میروند جنگ سران
که شدند عاشق و معشوق شبان
تا شوند شهره ز هر کوی و زمان
الف.ع

**************

تا که آمد گفتی اش نامهربان
تو زیادت برده ای روز خزان
تو به گوشم خوانده ای وقت اذان
که تو محبوب منی از مردمان
تو شدی محبوب دل شیرین بیان
گر بخوابی تو بر آن تخت روان
رنگ رخسارت شود چون ارغوان
آبرویت رفته چون آب روان
خنده بر لب آمد و گفتم به آن
او دغل باز است و او شاه بدان
تا که بیند محفل و روی مهان
او به دل میخندد و گوید به آن
این مهان و این شهان و این بدان
همگی در کار آنند تا تو باشی در نهان
او نگاهش تار و میگفتش جوان
تو چرا زخمی زدی بر دیدگان
او نبیند روی تو دیگر بدان
تو دلش را برده‌ای ای خوش زبان
تا که خواندی بر دلش نازت کشان
دست دل رو شد ز هر پیر و جوان
تو نظر خواهی ز روی رفتگان
تو نبینی خوش ز آن روی جهان
الف.ع

**************

بنویس از من و آن روز ازل
که افتاد بر دلم جنگ جمل
بنویس از من و آن عشق کژال
از آن زندانی خوش خط و خال
بنویس از من و آن کهنه شراب
که دادش دل به دست یک جرعه آب
بنویس از من و این پایان شوم
که بردم راز خود در کوی روم
بنویس از من و آن راز نهان
که گفتم من از او بر راهبان
گر بخواهی تو بدانی از نهان
تو بگو بر مردمان، پیر و جوان
گر روی سوی دیار ساربان
راز این عشق میشود نزدت عیان
الف.ع

**************

کس نداند که در این دور زمان یار کجاست
خبر از شعر شب و یار جفاکار کجاست
لب به می من نزنم ساغر بازار کجاست
خبر از لعل لب و بوسه ی دلدار کجاست
من گذر کردم از آن کوچه و سردار کجاست
خبر از جنگ دل و جابر و جبار کجاست
هوس دیدن یار موسم دیدار کجاست
خبر از عهد دل و یار وفادار کجاست
عشق تو آتش و آن زلف کج یار کجاست
خبر از روی خوش و دامن گلدار کجاست
فصل دل مردگی و آن نگه یار کجاست
خبر از وصل مه و آن دل بیمار کجاست
تو شدی شعر من و گرمی بازار کجاست
خبر از رفتن یار خانه ی آوار کجاست
چه به خوانم به دلت ماهک مکار کجاست
تو شکستی دلم و آن دل بی یار کجاست
الف.ع

**************

آمدم باز آمدم با در و گوهر آمدم
آمدم ناز آمدم با سِّر دلبر آمدم
آمدم خوار آمدم بی بند و بی بار آمدم
آمدم زار آمدم با روی بیمار آمدم
آمدم لال آمدم چون مار خوش خال آمدم
آمدم زال آمدم با رخش شهبال آمدم
آمدم جان آمدم با جان جانان آمدم
آمدم خان آمدم با نانِ سبحان آمدم
آمدم شاه آمدم با تاج و همراه آمدم
آمدم گاه آمدم صبح سحرگاه آمدم
آمدم کوه آمدم با شیر کوهان آمدم
آمدم نوح آمدم با شیر غران آمدم
آمدم تیز آمدم با جام سر ریز آمدم
آمدم ریز آمدم با تیغ چنگیز آمدم
آمدم شام آمدم با دخت ریحان آمدم
آمدم خام آمدم سردر گریبان آمدم
آمدم راه آمدم از راه و بیراه آمدم
آمدم خواه آمدم با تو به درگاه آمدم
آمدم تاب آمدم از شور محراب آمدم
آمدم خواب آمدم با نور مهتاب آمدم
الف.ع

**************

با تو مهتاب شبی
دست به دست باز از آن کوچه گذشتم
خنده بر لب زدم و مونس شبهای تو گشتم
یاد شبهای دگر کردم و آن کنج نگاهت بنشستم
لب به می من نزدم ساغر و پیمانه شکستم
یاد تو باز به سر کردم و از شوق دویدم
پا به پای تو سفر کردم و آن ناز نگاهت بخریدم
یک دو بیت از غزلی از زبر ناز و جمالت بنوشتم
که شود مایه ی اشراق و شود نیک سرشتم
گر دگر سیم تنی از سر این کوی گذر کرد
هوس یار و مهی باز به سر داشت و سفر کرد
همه خوانند که ما در ته این کوچه نشستیم
در به روی غم و هجران و جدایی ببستیم
همه گویند که ته کوچه ی ما عشق نشیند
مهر و یاری، بوسه از لبهای یار سکنا گزیند
روی زیبای نگاهت شهره ی آفاق گشت
قصه عشق من و تو قصه‌ی عشاق گشت
همه دانند که این قصه‌ی ما درد دل یاران است
ته آن کوچه نه یار است نه دلی عصیان است
الف.ع

**************

در زمین تا به فنا رفتم من
از زمین تا به سها رفتم من
در سها من پی یارم بودم
در پی راه فرارم بودم
در سها من پی یارم گشتم
در پی جام زوالم گشتم
در سها من رخ یارم دیدم
برق چشمان خمارم دیدم
در سها عاشق یارم بودم
عاشق شوق به دیدار نگارم بودم
در سها مست و خرابش بودم
مست آن لعل لب و جام لبانش بودم
در سها روی خروشان دلش را دیدم
طره زلف پریشان سرش را دیدم
در سها غم ز دلم رفت بی هوش و حواس
از سرم رفت این غم ز دلم بی کوش و هراس
الف.ع

**************

یار را باید به دل همراه داشت
یا که دل باید به یارش راه داشت
من ندانم با دلش هم کار داشت
یا که یارش سر به زیر دار داشت
او بیامد نزدش و اخبار داشت
در نظر آمد که عشقش یار داشت
یار او چون هیبت سردار داشت
او بخواند از عشقش و طومار داشت
او بگفتش یار من گلزار داشت
در مسیر باغ او جویبار داشت
ناز او چون ساغر بازار داشت
نم نم باران او رگبار داشت
در دیار عاشقان دلدار داشت
عشق او چون قیمت دینار داشت
عشق من چون دامن گلدار داشت
در نگاه مردمان اطوار داشت
عشق من چون مرهم عطار داشت
یار من هم طاقت تیمار داشت
یاد یارش کردش و اقرار داشت
او دلش سنگ و همی زنگار داشت
یار من رفت و دلی بی‌بار داشت
در سرش سودای یار پار داشت
از غمش بیمار و حالی زار داشت
حق او از رفتنش سنگسار داشت
الف.ع

**************

‌ آخرین نامه
سلام ببخشید که دارم تنهات میذارم اما تو مثل هیشه قوی باش و واسه زندگیت تلاش کن، بجنگ واسه آیندت تا موفق بشی.
شاید تو این مسیر زخمی رو تنت بشینه اما خم به ابرو نیار و محکم پای همه چیز بایست، زخمتو پنهون کن تا کسی نبینه، میگم نبینه کسی چون رو زخمت نمک میپاشن چون بهت ترحم میکنن چون له میشی زیر نگاه های غرض آمیزشون.
خاطرات همون اندازه که میتونن یادتو زنده نگه دارن همون اندازه هم میتونن دنیا رو رو سرت آوار کنن.
هنوز نرفته دلتنگ شدم، آخ که چه روزایی داشتیم با هم من میگفتم و تو از خنده دستتو رو دلت میذاشتی و ریسه میرفتی،
یادته بهم میگفتی تو دیوونه ترین آدم دنیایی!
یادته وقتی همدیگه رو میدیدیم چقد بحث و جدل داشتیم و آخرش با خنده از هم جدا میشدیم!
یادته چقدر روزای خوب و بد رو پشت سر گذاشتیم تا دلمون به هم گره بخوره!
منکه تک تک ثانیه هاشو به خاطر دارم، اصلا مگه میشه فراموش کرد اون لحظاتو!
همیشه پر از حرف بودم اما نمیدونم چرا تا چشمم بهت میوفتاد ذهنم خالی میشد از تموم جملات و کلماتی که کنار هم چیده بودم تا بتونم احساسمو با گفتنشون بیان کنم انگار دست سرنوشت نمیخواست تقدیرمونو یکی کنه…
آره من رسیدم اما وقتی رسیدم که تو دیگه رفته بودی، اما آخه چرا فقط رفتنت تو ذهنم موندگار شد…..
اگه رفتنی بودی پس چرا اومدی….
همیشه گفتم بازم میگم رفتنی راه رفتن رو خوب بلده فکر نکنی پی بهونه میگرده ها، نه بی بهونه تنهات میذاره، پاهاش رو هم قطع کنی با دستاش راه رفتن رو پیدا میکنه،
حکایت اینجور آدما حکایت کسایی هست که با خودشون عهد بستن که بیان و مهمون یکی دو روزه قلبتون باشن و بعدش تنهات بذارن، اما کاش میدونستن بعد از رفتنشون پشتشون یه آوار مونده که هیچوقت نمیتونه خودشو بسازه و اگرم باز بتونه سرپا بشه هیچوقت اون آدم سابق نمیشه.
کاش هنوزم پیدا میشدن کسایی که معنی موندن و وفای به عهد رو میدونستن….
کاش آدما می اومدن و واسه همیشه میموندن….
الف.ع

**************

در سفر بودم که آمد در نظر
یار من سنگ و دلش شد در به در
شعر من آتش بود چون نیش و زهر
او بماند دلبری پر شور و شر
چشم دل بگشا ببینش خوش خبر
او شدش مست و دلش شد کور و کر
رفتم و گفتم به او وقت سحر
من پی ات بودم ز دنیا بی خبر
ناگهان من دیدمش قرص قمر
دل به دل دادم به او بار دگر
یاد دارم او بگفتش از شرر
سر به زیر خاک برده بودش خیره سر
دل به دریا میزد و خواندش سمر
نام دریا را گذاشتش او خزر
از سر بامش پرید این فتنه گر
یار دیرین خواهد و خونین جگر
گفتمش ای بی وفا ای بی هنر
حاصل عشقت بماندش بی ثمر
الف.ع

**************

بنویس از دل و آن ماهی دریا بنویس
بنویس از من و آن وادی صحرا بنویس
بنویس از ره و آن راه ثریا بنویس
بنویس از من و آن ناز زلیخا بنویس
بنویس از گل و آن بلبل خوشخوان بنویس
بنویس از من و آن بوسه‌ی ریحان بنویس
بنویس از غم و این سنگ مزاران بنویس
بنویس از من و این چَنگ نگاران بنویس
بنویس از می و آن ساغر عصیان بنویس
بنویس از من و آن نغمه‌ی هجران بنویس
بنویس از زر و آن تاج نگهبان بنویس
بنویس از من و آن باج بزرگان بنویس
بنویس از شب و آن شام شبستان بنویس
بنویس از من و آن جام فروزان بنویس
بنویس از رخ و آن زلف پریشان بنویس
بنویس از من و آن یار خرامان بنویس
بنویس از دل و آن اخوت یاران بنویس
بنویس از من و آن دولت جانان بنویس
الف.ع

**************

می بنوشم گر تو با من بد کنی
بد کنی میخانه را قیمت کنی
من بخوانم بر تو از این حال زار
گر چه او خوش بودش با یارِ پار
دیدمش با یار دیگر سر به سر
من نوشتم از دلی خونین جگر
دل به دل میدادش و وقت اذان
او شدش مست و شدش صاحبقران
گر نگاری در دلت سکنا گزید
یا که یادش همچو یک درنا پرید
گر چه خوش بودش به کامت روزگار
یا دهد دل دستت و راه فرار
تو بدان محبوب دل شیرین بیان
کس نماندش در پی دور زمان
تو نویس این شعر بر سنگ مزار
تا بماند یادگار از یاد یار
الف.ع

**************

ناکجا آبادم و سر در گریبانم ولی
مژده میدادم که فردا خوش تر است
چند صباحی در سفر بودم ولی
این خبر آمد که یارم خوش تر است
آمدم تا خود ببینم من ولی
دیدمش با یار دیگر خوش‌تر است
در غمش محزون و نالنم ولی
از می نابش نویسم خوش تر است
عشق مینا من به سر دارم ولی
در نظر آمد که خوابش خوش تر است
شعر شیدایی سرودم من ولی
یاد او از یار دیگر خوش تر است
قصه ام شد قصه‌ی مجنون ولی
پای عشقش ماندم و این خوش تر است
الف.ع

**************

کاش میشد که دگر بار دگر درد نبود
خبر از یار سر دار و دل سرد نبود
کاش میشد که دلم باز رهایی یابد
این دلم در پی معشوق خدایی یابد
کاش میشد که در این ره به جایی برسم
در پی گم شده ام من به نگاری برسم
کاش میشد که رهم باز به میخانه رسد
کار من از غم تو باز به پیمانه رسد
کاش میشد ز می لعل لبت سیر شوم
یا نباشی و من از هجر غمت پیر شوم
کاش میشد که منم خانه ام آباد کنم
این دل تنگ تو را از قفس آزاد کنم
کاش میشد که از این خانه هراسان بروم
سربه سر کرده و با حال پریشان بروم
الف.ع

**************

گر که استادم تویی من چاکرم
عهد بستم با دلم چون عازمم
گر بگویی من ته چاه مانده‌ام
یا که دورم از فلک ره رانده‌ام
صبح فردا از برایت سرکشم
تا ببینی من امیرم دلکـشم
قدر این حالت بدان و مغـتنم
تا شوی در چشم او چون محتشم
قله کوهان شوی من فاتحم
نامدارم از امیر، من حاکمم
عهد را محکم ببندم با دلم
روز روشن گر نبینم غافلم
الف.ع

**************

در نگاه یار و دل جانش شدم
زاهد و شبگرد و من راهش شدم
کار دادش دست دل خارش شدم
در دلش من آن مه تارش شدم
سال دیگر دیدمش رامش شدم
گفت بر من عاشقم خامش شدم
گر توانم زخم دل پاکش کنم
یا که یاد یار را خاکش کنم
گر توانم سنگ دل آبش کنم
چشم دل بندم بر او نازش کنم
بوسه بر پیشانی ماهش زنم
آب و گُل بر دامن پاکش زنم
خانه را از عشق او آتش زنم
در دلم مهر تو را دارش زنم
الف.ع

**************

گر نوشتم حال من خوب است تو جان باور نکن گر نوشتم راه من دور است تو جان باور نکن گر ببافم طره‌ی زلفان یار باور نکن گر برانم از دلم پیمان یار باور نکن گر نوشتم لنگ لنگان آمدم باور نکن گر نوشتم جنگ توران آمدم باور نکن گر بخسبم باز در آغوش یار باور نکن گر بخوانم شعر از شبهای یار باور نکن گر نوشتم عاشقم،مجنون یار باور نکن گر نوشتم مستم و مدهوش یار باور نکن گر ببوسم غنچه‌ی لبهای یار باور نکن گر بنوشم باده از لبهای یار باور نکن گر نوشتم سر به صحرا برده ام باور نکن گر نوشتم ره به دریا رانده ام باور نکن گر بسوزم در تب چشمان یار باور نکن گر بمیرم در غم هجران یار باور نکن گر نوشتم یار از ره میرسد باور نکن گر نوشتم جانم از سر میرسد باور نکن   الف.ع

**************

در خیالش او شقایق بود نامش در نگاهش چون عسل بودش کامش خام و رامش،رنگ چشمان خمارش ساز و رازش، روی زیبای جمالش پر و بالش، شوق دیدار وصالش زر و جاهش، برق گیرای نگاهش عطر و بویش سخن مردم کویش ناز رویش برده دل از سر و روحش چشم دریا شده تر از دل زارش دل صحرا شده خون در پی کارش من بگیرم نفسی از رخ ماهش او بگیرد نفسش از دل تارش دل تارش همه گفتش به زبانش خاک راهش همه شد منجی جانش جان و مالش همه از آن دل پاکش شهد نابش همه از لعل لبانش همه نوشند ز آن جام زوالش همه گویند که جانش سر دارش همه رفتند سر خاک و مزارش همه خوانند بر او حمد و ثنایش   الف.ع

**************

بی تو مهتاب شبی
بار دگر از سر آن کوچه گذشتم
لیک تنها شدم و بر سر آن کوچه نشستم
من دگر پیر شدم طاقت آن کوچه ندارم
طاقت دیدن تو خنده تو با دگری باز ندارم
من بخواندم غزلی از خود و تو هیچ نگفتی
وای بر تو وای بر من
وای بر آنکه میان من و تو فاصله انداخت
وای بر عشق که مرا در دل آن حادثه انداخت
وای برمن
وای بر شعر شب و شعله و آتش
همگی سوختند از برق دو چشمان سیاهش
وای بر تو
وای بر تازه گل سرزده باغت
که شده فکر شب و خواب و خیالت
وای بر من
وای بر عطر تن و روی و جمالت
همگی شد که بیایم بروم سوی دیارت
وای بر تو
وای گویم به دل سنگ و سیاهت
که به یک حادثه کشتی تو مرا بر سر دارت
همه اینها تو شنیدی تو بدیدی تو ولی هیچ نگفتی
تو دگر فکر چه هستی
تو دگر در سر خود راه نداری
تو دگر در دل خود چاه نداری
که مرا در دل آن حادثه رانی
که مرا در ته آن فاصله دانی
تو بخوان بر دل من آیه عشقت
که شود جان من و نیک سرشتت
تو بگو عشق چه دارد که همه پای تو دادم
همه ی جان و توانم همه ی دار و ندارم
تو دگر باره بدیدی تو ولی هیچ نگفتی
روز دیگر که از آن سال بمانده
بار دیگر به سر کوی تو آیم
نغمه مهر و محبت به دل سنگ تو خوانم
بازخوانم که تویی روح و روانم
که تویی سرور و سادات جهانم
باز خوانم که بدانی که نه امشب
که نه فردا شب و هر سال که باشد
مهر تو نیش و لبت زهر، نگهت تیغ که باشد
همگی با دل و جان باز به آغوش کشانم
که بدانی قدر این گوهر عشق تو بدانم
الف.ع

**************

باد بهاری در آن فصل زرد
یاد تو انداخت به پاییز سرد
وای ز گیسوی پریشان تو
وای از آن تیر دو چشمان تو
ای تو همه دار و ندار امیر
گر تو نیایی نباشد ضمیر
جان منی باز به دادم برس
جان و جهانی به کارم برس
گر نرسی من ز جهان رفته ام
چون ز این دار جهان خسته ام
سرو سهی باش که من دارمت
ابر بهاری که من بارمت
وای اگر پیچش من با خمت
داد زنی وای که میخواهمت
دار و ندارم به نامت زنم
هر چه که دارم به نامت زنم
حلقه عشقت به در آویختم
مهر تو را بر دلم آویختم
از بد و نیک دو جهان سوختم
عشق چه کردی که دهان دوختم
منجی هر دو جهانت شدم
در به در طرز نگاهت شدم
مست می و جام لبانت شدم
عاشق چشمان سیاهت شدم
عشق تو آمد که نجاتم دهد
باد صبا گفت مرادم دهد
عشق تو آتش به جهانم کشید
آه بلندی ز نهادم کشید
برگ درخت ریخت خزانم رسید
سوختم و شعله به جانم رسید
شعله شد و نیت اعجاز کرد
عشق مرا با خودم آغاز کرد
الف.ع

**************

هرچه گویم آنکه هم خون من است
تشنهی جان و سر و روی من است
در دلم عشق او چون آتشکده ی فرهاد است
یا که عشقش به دلم خانه ای بی ویران است
گفتمش نیک ببین چون که دری وا شده است
بین ما پنجره ها از دو سه سر وا شده است
گفت بدنامی تو ورد زبان ها شده است
تو ندانی که دلم خونِ نگه ها شده است
گفتمش گوش نده حرف بدان باد هواست
تو ببین شعر مرا چون که رخت درد و دواست
گفت عشقت به دلم چون نگه فرهاد است
من که شیرینم و او زاده ی این مرداد است
گفتم از دوری تو درد نصیبم شده است
از غم هجر نگار اشک شریکم شده است
گفت حرفت به دلم نیک نشست یارم باش
تو فقط جان منی درد شب آزارم باش
گفتمش درد که نه مونس جانت باشم
هر نفس در به در تیر نگاهت باشم
هر قدم باز زنی در پی راهت باشم
تا تو باشی و منم یار و کنارت باشم
الف.ع

**************

نیمه جانی دادم در طلب یار کهن
که سرش گرم دلم بود و شدش یار سخن
هر شبم تا به سحر هم نفس او بودم
تا نگه کرد مرا جان به کف او بودم
تا که هستش مرا با دگران کارم نیست
از می و مستی این جام شراب باکم نیست
جان من در گرو دیدن روی یارست
رخ او در دل من همچو گلی بی خارست
ساز من کوک شد و این دل من پابندش
دین و آیینم شد یا که دلم در بندش
در نظر آمد و من حلقه به نامش زده ام
عشق او شد نفسم ره به مزارش شده ام
الف.ع

**************

زندگی درسته که سخت شده و گاهی اوقات ملال آوره و چرخ گردون اونطوری که میخوای واست نمیچرخه اما اگه تو مسیر زندگیت یه رفیق و همراه داشتی باشی سختیاش هم واست دلنشین میشه.
یه جا خوندم که نوشته بود:
رفیق اونی نیست که باهاش خوشی، رفیق اونیه که بدون اون داغونی !!!
آره راست میگه، وقتی عهد میبندی که رفیق باشی باید تو خوشی و ناخوشی ها کنارش باشی و گرنه تو خوشی ها اون دوستای رهگذری هم میتونن کنارت باشن و باهات وقت بگذرونن.
آره یه رفیق گاهی از خانوادتم بیشتر بهت نزدیکه، اونقدر نزدیک که حتی فکر نبودنش کمرتو خم میکنه….
رفیق که داشته باشی همیشه دلت به بودنش گرمه، میدونی که اگه کل دنیا هم رو سرت آوار بشه یکی هست که دستتو بگیره و رو زخمات مرهم بذاره،
میدونی که اگه همه دنیا هم بهت پشت کنن یکی هست که عین کوه پشتت وامیسته و نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره.
امیدوارم تو مسیر زندگی یه رفیق شش دانگ داشته باشین که نذاره هیچوقت تنهایی رو حس کنین.
الف.ع

**************

وقت قهرت به سر کوی تو آیم
نغمه مهر و محبت به دل سنگ تو خوانم
که تویی روح و روانم
که تویی سرور و سادات جهانم
که تویی مونس جانم
که تویی گرمی پاییز و خزانم
که تویی شعله راهم
که تویی نور دو چشمان سیاهم
که تویی راز و نیازم
که تویی عشق من و ماهک نازم
که تویی یاور و یارم
که تویی روشنی این دل تارم
الف.ع

**************

شب یلدا شبی دور و درازست
شب یلدا شب سوز و گدازست
شب یلدا شب شوق نگاه‌ ست
شب یلدا شب دیدار ماه ‌ست
شب یلدا شب هجران یارست
شب یلدا شب وصف نگارست
شب یلدا شب عهد و قرارست
شب یلدا شب درد و فرارست
شب یلدا شب جشن و سرورست
شب یلدا شب ساز و سرودست
شب یلدا شب دورِ زما‌ن ‌ست
شب یلدا شب جانان جان ‌ست
شب یلدا شب آوازه خوان‌ ست
شب یلدا شب شیر ژیان ‌ست
شب یلدا شب شیرین بیان‌ ست
شب یلدا شب زخم زبان ‌ست
شب یلدا شب نوشیدن جام لبان ‌ست
شب یلدا شب بوسیدن تلخ خزان ‌ست
الف.ع

**************

باد بهاری در آن فصل سرد
یاد تو انداخت به پاییز زرد
وای ز گیسوی پریشان تو
وای از آن تیر دو چشمان تو
تیر شد و بر دل و قلبم نشست
راه مرا بر همه ی خلق بست
ای تو همه دار و ندار امیر
گر تو نیایی نباشد ضمیر
جان منی باز به دادم برس
جان و جهانی به کارم برس
گر نرسی من ز جهان رفته ام
چون ز همه دار جهان خسته ام
سرو سهی باش که من دارمت
ابر بهاری که می بارمت
وای اگر پیچش من با خمت
داد زنی وای که میخواهمت
دار و ندارم همه نامت زنم
هر چه که دارم به نامت زنم
حلقه عشقت به در آویختم
مهر تو را بر دلم آویختم
از بد و نیک دو جهان سوختم
عشق چه کردی که دهن دوختم
منجی این جان و جهانت شدم
در به در طرز نگاهت شدم
مست می و جام لبانت شدم
عاشق چشمان سیاهت شدم
عشق تو آمد که نجاتم دهد
باد صبا گفت مرادم دهد
عشق تو آتش به جهانم کشید
طرح قشنگی به خزانم کشید
برگ درخت ریخت خزانم رسید
سوختم و شعله به جانم رسید
شعله شد و نیت اعجاز کرد
عشق مرا با خودم آغاز کرد
الف.ع

**************

آدمها از دور دوست داشتنی‌تر هستند،
از دور باید طلبشان کرد،
از دور نفسشان کشید،
از دور در آغوششان کشید….
چرا که تا سمتشان روی و آن نباید دلت را به زبان بیاوری که “دلبر جان دوستت دارم” قسی القلب میشوند و با بی رحمی تمام ترکت میکنند.
آدمها بیایید و به رسم آدمیت مرهم زخم هایی باشید که خودتان دلیلشان هستید…
الف.ع

**************

مهر تویی ماه منم ساحر درگاه منم
راه تویی چاه منم قاصر گهگاه منم
شعر تویی شور منم آنکه دلش دور منم
شام تویی دام منم آنکه دلش رام منم
مار تویی خار منم آنکه دلش تار منم
یار تویی نار منم آنکه دلش زار منم
تیر تویی شیر منم تیغه شمشیر منم
کار تویی بار منم راهب بدکار منم
سنگ تویی تیشه منم آنکه در اندیشه منم
کوه تویی کاه منم قاصر عاشق کجراه منم
سوز تویی ساز منم قاتل سرباز منم
ناز تویی راز منم عاشق پرواز منم
الف.ع

**************

بی تو مهتاب شبی
یادت افتاد به دل چون که قرار دگری
مرده ای بود دلم از غم یار
شعر تو آتش و دل فکر فرار دگری
دگری با تو بدیدم در آن کوچه عشق
به سرم زد که روم سوی دیار دگری
رفتم آنجا که دگر یار نبیند چشمم
ناگهان در نظر افتاد نگار دگری
هر چه میگفت دلم زخم زند بر تن تو
گفتمش من ندهم دل به کژال دگری
رسم عشاق چنین است تو بدان
چون تو هستی نباشم به خیال دگری
زخم دلدار به دل دارم و من نالانم
نغمه‌ی عشق بخوانم به زبان دگری
دل و دلدار که باشند پی هم
این زمان باز نپاید به زمان دگری
گر زنی زخم به دل بار دگر
می روم سوی دل خانه خراب دگری
بعد از آن هر که شود سوی دلم
گویمش عشق نگارست و سراب دگری
الف.ع

**************

عزیز من تو بدان سهم من از این خزان دیدن برگریزانی بود که فقط صدای خش خش برگ های آن نصیبم شد،
نه نگاری بود که دین و دنیایم را به نگاهش ببازم و نه معشوقی که دست در دستش بگذارم و قدم زنان تا انتهای جاده ی عشق را بدون واهمه طی کنم.
آری سهم من از پاییز تنهایی‌ست، با خود برای خود.
الف.ع

**************

چادر سفیدی که به سر داشت اونو از بقیه متمایز کرده بود،تو این چادر سفید عین فرشته ها بود فرشته ای با یک دل آسمونی، اینقدر پاک که در یک چشم بهم زدن میتونست دل و دین و دنیا رو ازت بگیره.
دختر چادر سفیدمون آزاد بود، چشمشو بست و رفت به رویایی که همیشه خودشو اونجا تصور میکرد.
اون تو بهشتی بود که همیشه دوست داشت ببیندش،
فرشته کوچولوی ما جایی ایستاده بود پر از دار و درخت،نهر آب داشت و هوای پاکشو نفس میکشید این عین همون خیالی بود که همیشه خوابشو میدید.
چند صباحی رو زیر سایه درختاش به سر کرد،نسیم خنکش تنشو نوازش میکرد و باد موهاشو پریشون کرده بود. این رویا اینقدر شیرین بود که حاضر نبود چشماشو باز کنه، یهو صدایی غریب به گوشش رسید،اصلا دوست نداشت واقعی باشه اما باز شنید و شنید و شنید و اون صدا بهش گفت خانوم چشماتونو باز کنید من عکسمو گرفتم وقت رفتن شده…..
الف.ع

**************

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
حال هم من ماندم و یک کوه درد حالا چرا
دوش گفتش همدمم شو جان من
گفتمش راه بدان را رفته ای حالا چرا
روز پیشین را ز یادم برده ام حالا ولی
از سر تنهاییت باز آمدی حالا چرا
آمدی یارم شوی روشنگر راهم شوی
زخمی بر این دل زدی و رفته ای حالا چرا
در نبودت عمر من با درد رفت
تو نبودی درد من درمان کنی حالا چرا
گفت آری نادمم سردرگریبانم ولی
گفتمش مهرت ز دل بیرون شده حالا چرا
گفت هر چه گویی من به جانم میخرم
گفتمش دیر آمدی راهت برو حالا چرا
الف.ع

**************

باز بی خواب شدم باز بی تاب شدم
از می جام لبانت باز سیراب شدم
رنگ رویم زرد شد چون خجلان آب شدم
وقت سحرست وقت اذان راهی محراب شدم
تا بگویم به خدا حکم سحرگاه تویی
در پی گم شده ام راهی بازار شدم
ره به منزل نبرم والی دادار شدم
در نهان خانه ی دل عاشق گلنار شدم
عاشق روی خوش و دامن گلدار شدم
تا ببینم که همه گرمی بازار تویی
قلمی دست من و قافیه پرداز شدم
شعله ی شمع تو و عاشق پرواز شدم
به سر کوی تو من طبل و دهل ساز شدم
شعر من سوخته شد مطرب و دمساز شدم
برحضر باش که آتش به دل ساز تویی
از سرت دربه در کوچه و هر بام شدم
آن قدر چرخ زدم تا پسری رام شدم
تو نظر کردی و من با نگهت خام شدم
حکم بر آن شد و من حاکم این شام شدم
تا بدانند همه سرور این شاه تویی
من پی فکر فرار از دل دیوانه شدم
تا به خود جنبیدم راهی میخانه شدم
هر نفس فکر تو و باده ی پیمانه شدم
تو دگر خون بطلب ناله ی مستانه شدم
تو بدان خون به جگر کرده ی دنیا تویی
مست و مخمور و خراب از غم شدم
از غمت با درد و می همدم شدم
بس نبودی با دلم ویرانه ای چون بم شدم
قامت والا شکست من تا کمر هم خم شدم
همه گفتند به من سنگ و دل آزار تویی
الف.ع

**************

روز اول که زمستان آمد
یاد تو با دگری را به یادم آورد
یک دو شب پیش به گوشم خواندش
درد دل چاره نباشد بجز در هجرش
هر چه میگفت به من از عشقش
دل من سوخته شد از قهرش
آتش افروخت ز غیظ و خشمش
تیر شد بر دل و جان و چشمش
پای هر کس که دلم میماندش
یا که بودش دل او پا بندش
تا که دل می افتاد در بندش
مرد ایام نبود میرفتش
الف.ع

**************

شده آیا که کسی منجی راهت بشود
دست تو گیرد و او مست نگاهت بشود
شده آیا که کسی قول و قرارت بدهد
که تو را از قفس خویش فرارت بدهد
شده آیا نگهت در پی یارت برود
دل تو در طلب زلف نگارت برود
شده آیا که لبش مرهم جانت بشود
شعله شمع تو و محرم جانت بشود
شده آیا که نفس باز مجالت بدهد
تو نبینی و خدا باز ملالت بدهد
شده آیا قلمی سرد، خزانت بکشد
یا قلم عشق شود شعله به جانت بکشد
شده آیا که کسی جان و جهانت بشود
تو شوی رستم و او تیر و کمانت بشود
شده آیا نگهش ریشه به جانت بزند
یا غمش تیغ شود تیشه به جانت بزند
الف.ع

**************

شعر من قصه دردست و همان دارایی
که شدش عاشق روی صنم و سارایی
مردم شهر بگفتند تو اگر تنهایی
تو بسی نیک سرشت و تو بسی بینایی
تو برو سمت ده و دخت همان میرزایی
که نباشد به جهان چون که رخش زیبایی
زیر لب زمزمه میکرد از آن لیلایی
از همان خوش قد و بالا و همان رعنایی
از غمش در به در کوچه و هر صحرایی
شکوه بردم به خدای احد و دانایی
آن زمان گر بنویسم ز غم شیدایی
یا که پیدا نشود بلبل خوش آوایی
من بخوانم به دلم از سر بی پروایی
که شدم شهره شهر از سر این رسوایی
الف.ع

**************

سارق شب های طلاکوب من
خوبترین حادثه ی خوب من
شور منی شعر سحرگاه من
امن ترین خانه و درگاه من
نور منی ماه ترین ماه من
روشنی ظلمت این راه من
جان منی حاکم دلخواه من
سرور من ماهک خودخواه من
یار منی بلبل خوشخوان من
خنده ی تو آیه ی رحمان من
لعل لبت داغ زند جان من
یا که شود ساغر عصیان من
نم نم باران بهاران من
باز ببار بر دل یاران من
روشنی دیده و چشمان من
ره به مزارست و بیابان من
الف.ع

**************

هردم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد
تا که رسید لحظه دیدار ما
یار دگر از سر راه میرسد
خنده کنان میرود از بهر ما
هیچ نداند که به چاه میرسد
روز دگر گر برود یار تو
این تو بدان مرهم جان میرسد
دست دلت گیرد و پابند تو
محرم این جان و جهان میرسد
بند دلم چاک شد از قهر تو
از ره دور باز ندا میرسد
بر در میخانه زدم بهر تو
آه غریبان به خدا میرسد
الف.ع

**************

تا به کی باید از این خانه هراسان بروم سر به سر کرده و با حال پریشان بروم تو ندانی که رخت آتش زد بر دل ما حکم بر آن شد و من راه زمستان بروم گر به وقت سحری باز بیایی به رهم گویمت رو به سلامت که خرامان بروم هر چه گویی بارت کج بود و راهت بد خنده بر لب زنم و سوی گلستان بروم تو ندیدی که دلم از پی چشمان تو رفت شاعران شعر شدند تا که به زندان بروم باز دیدم که دلت پیش نگار دگرست تو شکستی دلم و دیده ی گریان بروم الف.ع

**************

توکه دیوانه ی چشمان منی، وای چه شد؟ عاشق دیده و زلفان منی، وای چه شد؟ تا که رفتم ز سر کوی تو یار یار دیگر به دلت باز نشست، وای چه شد؟ خواندمت یار منی جان منی تو همان بلبل خوشخوان منی،وای چه شد؟ یاد داری که تو محبوب منی به دلم خواندی که دلدار منی،وای چه شد؟ دوش دیدم پی یار دگری یا که نادید دلت باز نگار دگری، وای چه شد؟ تو به راه و ره او در به دری تو گرفتار شدی باز به دام دگری،وای چه شد؟ الف.ع

**************

شده آیا گله از جان به خدایت بکنی؟ یا که تو از سر شرم باز ندامت بکنی؟ شده آیا بدهی دل به دل عاشق او؟ او نبیند دل تو تا بشوی فارغ او؟ شده آیا ز می جام لبش سیر شوی؟ یا نباشد که تو از هجر غمش پیر شوی؟ شده آیا تو جگر سوخته ی یار شوی؟ تو اگر گل باشی در چشمش خار شوی؟ شده آیا که غزل شعر شود در سر تو؟ یا بخوانی شعرت او برود از بر تو؟ شده دلتنگ شوی خانه ات آوار شود؟ یا که از دیدن یار والی دادار شود؟ بروی سوی دلش خانه ات آباد شود؟ یا دل تنگ نگار از قفس آزاد شود؟ الف.ع

**************

بی تومهتاب شبی با دگری دیدم از آن کوچه گذشتی تو به یک لحظه دلم باز شکستی تو همه عهد و قرار شب دیرین بگسستی تو همان دلبر طناز و همان مرده پرستی موعد رفتن من باز که شد باده به‌دستی در نگاه دگران پستی و تو آلت دستی من ندانم که چرا باز به جانم بنشستی حال باید بدهی گوش به جان دل زارم مینویسم یادگاری تا بماند بر مزارم مینویسم ای نگارم،میروم سوی دیارم ای که عشقت در دلم افزون شده دار و ندارم مینویسم از برایت من امیرم تیر چشمان تو کرد باز اسیرم که شدم عاشق در بند و اجیرم قرعه افتاد که من در نگهت باز بمیرم تو اگر جان مرا باز ستانی سر راهت بنشینم مردنم دست تو باشد همه‌ی جان و ضمیرم باز خوانم که منم شهره شهرم که منم شعر شب و ساحر دهرم که منم آن یل والا و منم مایه فخرم که منم درد جهانی شده و مایه زجرم باز خوانم که منم گوهر مهرم که منم روشنی ماه و سپهرم که منم چشمه و دریا و منم بهر غدیرم ببری باز مرا بر لب چشمه،بدهی زهر خطیرم تو جگر سوختی و باز به جانم بخریدم همه بد بودی و عشق در نگهت باز بدیدم هر چه آرد به سرم عشق تو،من باز بمانم تا بدانی که من از بهر غم عشق تو خوانم الف.ع

**************

شب دیگر شد و دل باز به دام افتادست باز بر دام تو نیلوفر مرداب دلم افتادست تا که رخ بنمودی آخر شب قرعه افتاد به دل تا که به راه افتادست آمدم روی تو بینم که دلم را بردی تو ندیدی و دلم باز به گناه افتادست هر چه گفتم که دلم پای تو رفت تو بگفتی که دلم در دل شاه افتادست شکوه بردم به خدا تا دم صبح بی گمان سنگ دلم باز چاه افتادست بخت و اقبال مرا بین و بگیر عبرت یار فال من چون که هجر باز سیاه افتادست الف.ع

**************

“باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه” ناگهان در یک شبانه سیل اشکش شد روانه با بهانه بی بهانه او بزد آتش به خانه تیر چشمش در کمانه او گرفت قلبش نشانه زخم زد با تازیانه پر گشود از آشیانه قلب من شهر فسانه راز عشقش در خزانه شهر شعر و شاعرانه شهر عشق و عاشقانه شعر من درد شبانه درد عشق کودکانه بذر عشقش زد جوانه شهره گشتش در زمانه الف.ع

**************

نیمه ی پنهان من جا مانده است در خیالش یاد من جا مانده است هر شبم با او سحر می‌شد ولی یار دیگر در دلش جا مانده است میروم از کوی یارش من ولی خاطرش اندر دلم جا مانده است عاشق و سر در گریبانم ولی بوسه اش بر جان من جا مانده است درد بی مهری به سر دارم ولی جان او در دام من جا مانده است می بنوشم از لبانش من ولی زهر او در جام من جا مانده است شعر شیدایی سرودم من ولی عشق او در جان من جا مانده است الف.ع

**************

گاهی وقتا از فرط دلتنگی، دیوونگی میاد به سراغم… میرم قاب عکس دلبر رو میذارم روبه‌روم، یه فنجون چای میریزم واسه خودم و میل بافتنیمو میارم و کنار شومینه میشیم و دلتنگی و تنهاییمو رج به رج به هم میبافم، یکی زیر دوتا رو یا شایدم بر عکس! میبافم و میبافم و میبافم تا دلم خالی بشه از هر چی دلتنگیه تا خالی بشه از هر چی نداشتنه… یهو به خودم میام میبینم قبایی بافتم که به تنم زار میزنه و فقط میتونم بذارمش تو گنجه ای که پر شده از این بافتنی های قد و نیم قد. هم چاییم سرد شده هم شومینه خاموش و یه سردی بی حد میشینه رو دلم و یخ میزنه تموم تنم ، تنی که گرمای آغوششو کم داره و فقط یه قاب عکس ازش به یادگار مونده که میتونم بغلش کنم و باهاش حرف بزنم. الف.ع

**************

اولین بودن همیشه دلچسب و شیرین به نظر میاد مثل: ایستادن روی سکوی اول مسابقات، رتبه اول کنکور شدن و … اما عشق اول بودن یه چیز دیگست! چون علاوه بر شیرین و لذت بخش بودن ممکنه تلخ تر از همه تلخیای دنیا باشه! تلخه اگر درک نشه، اگر پس زده بشه، اگر دلت تمنای داشتنشو کنه و نتونی به زبون بیاری، اگر ببینه و بشنوه و چشمشو روی همه دیده و شنیده هاش ببنده، اگر سهمت از عشق چیزی جز فراموشی نباشه. اگر و اگر و اگرهایی که جسم و روحتو آزرده میکنه و نمیذاره حرف دلتو بزنی. الف.ع

**************

امیرها چقدر خوبند! گاهی شاعر و لبریز از شعر … گاهی مبارز و مرد میدان جنگ … گاهی نویسنده ای که با خواندن نوشته هایش قند در دلت آب میشود … گاهی بازیگری با صورتک‌های شاد و غمگین … گاهی چون من ساده و معمولی … گاهی چون من سنگ و سخت … گاهی تلخ و دل آزار که با یک من عسل هم نمی‌شود خوردش … و این‌گونه است که امیرها خوبند و خوبند و خوب. الف.ع

**************

به کجا میروی ای یار وفادار من ره به منزل نبرد موسم دیدار من مژده داد باد صبا از دل و دلدار من که برد هوش ز سر ساغر بازار من مست رویت شدم ای یار جفاکار من تو شدی مونس این جان و شب تار من آمدی جنگ دلم قافله سالار من تو چرا زخم زدی بر دلِ غمخوار من نم نمک عشق ببارد به دل زار من یا شود زهر به جان دل بیمار من نغمه ی عشق بخوان ماهک مکار من عشق تو شعله کشد بر دل آوار من شعر تو در نظرم گشت چو عطار من تو بخوان بلبل خوشخوان دل آزار من به سر کوی و گذر جار زند یار من دل و جان بردی و اما نشدی یار من الف.ع

**************

تو را من چشم در راهم تو را نادیده و نشنیده میخواهم تو را با روی گریان با لبی خندان تو را با درد بی درمان میخواهم تو را چون شعر دیرینم تو را چون یار شیرینم میخواهم تو را چون آیه رحمان و فرقانم تو را چون لحظه زیبای بارانم میخواهم تو را گر نیمه جانی در تنم مانده تو را با چشم گریانی ز غم مانده میخواهم تو را با دست بسته پای خسته تو را با صد غم بر دل نشسته باز میخواهم تو را همچون شبان رنگ و رو رفته تو را همچون خزان برگ و بو رفته میخواهم تو را در برف و بوران، باد و باران تو را همچون شبی با ماه تابان باز میخواهم تو را افتان و خیزان لنگ لنگان تو را در گیر و دار و بند و زندان باز میخواهم تو را همچون خدای ایزد و منان تو را همچون دوای درد مستمندان میخواهم تو را همچون نوای خوش ز آن انبان تو را چون بلبلی زیبا و خوش الحان میخواهم تو را فارغ ز هیچ و پوچ این دنیا تو را همچون سرابی در دل جلفا میخواهم الف.ع

**************

از دلم کم نشده مهر تو ای جانانم تو بمان پای دل و عهد من و پیمانم ای که هستی زبرم ای تو مه تابانم از برایت بدهم عقل و دلم و ایمانم از غمت در به در کوچه و هر کاشانم از سر عشق تو من زیره برم کرمانم ای که هستی همه ی درد من و درمانم تو شدی یار من و جان من و سامانم ای که از رجعت تو تار شده چشمانم رنگ رخسار خبر داد ز احوال دل نالانم تیر خصمت نشست بر دل بی آزارم تو زدی زخم به جان دل بی درمانم تو شکستی دلم و جان من و گریانم لیک من باز روم باز به قربان تو ای جانانم الف.ع

**************

مرغک قصه‌ی ما عاشق پرواز شدست یا که از شوق وصال عاشق آواز شدست تا به خود جنبیدم جنگ دل آغاز شدست بانگ رزم آمد و دل رستم سرباز شدست از قضا مرغ سحر عاشق شهباز شدست عاشق روی خوش و چشم هوس باز شدست من ندانم که دلش عاشق طناز شدست یا که مهرش پی آن ساحر غماز شدست نظری کردم و دل نامه سر باز شدست یا که عشقش به دلم سوز غم ساز شدست ساز دل کوک شد و با دلش همساز شدست محرم عشق تو من با دلش همراز شدست الف.ع

**************

یک نفر آمد مرا از من گرفت یک نفر عشقش به جانم سر گرفت مرهم جان و دلش بودم ولی عشق بی پروا ز بامم پر گرفت سفره‌ی دل باز کردم هر زمان اشک و خون از چشم یار نم نم گرفت آمدم سویش که باشم یار او یار دیگر در برش مرحم گرفت چشم دل بستم ز جور روزگار ناگهان این قلب من در دم گرفت بشنوید پندی ز من ای عاشقان زرق و برق روزگار یارم گرفت الف.ع

**************

در بسترم بودم شبی نوشیدم از جام لبی سوختم من از درد و تبی دیدم که عشق در میزند مست دو چشم آن غزال کردش ز من ناگه سوال گفتش چرا آزرده حال هر دم به لنگر میزند گفتم به او روز ازل خواندم براو از این غزل تیغ نگاهت ای اجل زخمی چو خنجر میزند زخمی به جان داری و تن آشفته ای از شک و ضّن گفتا نبند در روی من از من گنه سر میزند دیدم که او وقت سحر فارغ ز هر شور و شرر بار سفر بر دوش و سر آتش به دفتر میزند جانم به قربانت پری مردم ز بی بال و پری رفتم ز کویت من ولی جان‌ست که پر پر میزند رخت سیاهی بر تنت آشفته حالی از غمت فکری نکردی با خودت عقل از سرت پر میزند بشنو زمن پندی جوان دیر آمدی نامهربان مجنون و عاشق ناگهان بر سیم آخر میزند الف.ع

**************

عشق آن ست که من هر نفسم یاد تو باشم که من هر نفسم یار تو باشم ولی افسوس نخواهی عشق آن ست که بخوانم به دلت آیه رحمان که بخوانم که تویی ماه درخشان ولی افسوس نخواهی عشق آن ست که تو را بینم و در دم بدهم جان که تو را بینم و آتش بزنم جان ولی افسوس نخواهی عشق آن ست که من هر شب و هر روز گرفتار تو باشم که من عاشق و دلدار و به تذکار تو باشم ولی افسوس نخواهی عشق آن ست که من در پی تو باز روم راه بیابان که من باز شوم بی سر و سامان ولی افسوس نخواهی الف.ع

**************

بی تو مهتاب شبی در پی دیدنت از خواب پریدم عشق تو باز به سر کردم و من هیچ ندیدم هی از این کوی به آن کوی دویدم تا به آن کوچه و آن میکدۀ یار رسیدم دو سه جرعه ز می جام لبش باز چشیدم قرعه افتاد به دل ناز نگاهش بخریدم حلقه بر در زدم و در نگهش عشق بدیدم گفت معشوق تویی یار تویی عبد عبیدم بانگ رزم آمد و من در ره او باز شهیدم مرهم جان منی یار منی تاب و طبیبم ب سر کوی زنم جار که من باز اسیرم مردنم دست تو باشد همه جان و ضمیرم حال لب باز کن و باز بگو عشق چه دارد عشق آن ست که مرا یاور هر راه بدانی که مرا روشنی ظلمت این چاه بدانی عشق آن ست که مرا محرم هر راز بدانی که مرا تشنه ی عشق و نگهت باز بدانی عشق آن ست که مرا مرهم هر درد بدانی که مرا گرمی این شام و ره سرد بدانی عشق آن ست که نه هر روز و نه هر شب که هر دم، به دلم آیه مهرت تو بخوانی عشق آنست که مرا در غم و اندوه که نه جشن و سرور باز که نه، تا ته دنیا بمانی الف.ع

**************

عشق آنست
به چشمان نگارت تو عزیزش باشی
عاشقی سوخته جان و همه چیزش باشی

عشق آنست
که سرسبزی بستان و بهارش باشی
تو همان آس و همان برگ برنده به قمارش باشی

عشق آنست
که دهی دل به دل یار و عفیفش باشی
یا تو آن گل به گلستانِ نظیفش باشی

عشق آنست
که تو، قبله و آیین و یقینش باشی
یا به انگشتر جانش تو نگینش باشی

عشق آنست
که تو، در نظرش شعر وزینش باشی
تو نوای خوش و تو بهتر از اینش باشی

الف.ع

 

**************


عشق آنست
که زند داغ به جان دل زارت
که شود مونس شبهای نگارت

عشق آنست
که شود نم نم باران بهارت
که شود اشک به چشمان سیاهت

عشق آنست
که شود شیر بیابان و کند باز شکارت
که شود گل به گلستان و کند باز خمارت

عشق آنست
که شود روز وشب و خواب و خیالت
که دهد قدرت شاهی و دهد ارج و جلالت

عشق آنست
که شود یک قلم نیک و شود شعر کتابت
که شود چاره و این عشق شود راه فرارت

الف.ع

 

**************

عشق آنست
که دهم دست محبت به دل و یار تو باشم
تو اگر یار شوی باز پرستار تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که روم جنگ دل و باز به پیکار تو باشم
که شوم قبله و من باز به تذکار تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که در این دور زمان گرمی بازار تو باشم
که خرم ناز تو و باز بدهکار تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که من دلخوش و سرمست ز اشعار تو باشم
که شوم محرم و من حافظ اسرار تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که دهم دل گرو چشم و به دیدار تو باشم
که روی از دل و من باز عزادار تو باشم
ولی افسوس نخواهی

الف.ع

 

**************


عشق آنست
که من همنفس و یار تو باشم
که اسیر نگه و باز گرفتار تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که مرهم به دل زار تو باشم
که من محرم و غمخوار تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که من عاشق و سرگشته و دلدار تو باشم
که کنی ناز و منم باز خریدار تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که من شهد و شکر تهفه ی بازار تو باشم
که من گل به گلستان و به گلزار تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که من دلخوش دیدار تو باشم
که بسوزی تو مرا باز نگهدار تو باشم
ولی افسوس نخواهی

الف.ع

 

**************


عشق آنست
که شوم پاک و شوم یوسف کنعان
که شوم نور امید بر دل بی جان
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که شوم راز دل و آیه ی پنهان
که شوم مرهم درد دل ریحان
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که شوم قرص قمر در دل یاران
که شوم روشنی دیده و چشمان
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که شوم در به در کوچه و کاشان
که شوم از سر تو بی سر و سامان
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که روم جنگ دل و حاکم توران
که شوم تیر و روم در دل طوفان
ولی افسوس نخواهی

الف.ع

 

**************


عشق آنست
که دهم در طلبت جان
که شوم باز به قربان تو جانان
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که شوم چنگ و زنم تنبک و انبان
که نشانم به لبت غنچه ی خندان
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که شوم در نظرت بلبل خوشخوان
که شوم شعر شب و شاعر عریان
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که شوم نم نم باران بهاران
که ببارم به دل سنگ مزاران
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که شوم مست می و ساغر عصیان
که زنم جار که من عاشقم و باز پریشان
ولی افسوس نخواهی

الف.ع

 

**************

عشق آنست
که من آن گل گمگشته سرِ راه تو باشم
که من نور امید بر دل گمراه تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که من قبله و آیین و به درگاه تو باشم
که من راز شب تار و سحرگاه تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که من تاج سرِ سروری و شاه تو باشم
که من در نظرت روشنی ماه تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که من قاضی و من حاکم دلخواه تو باشم
که من منجی این جان و هواخواه تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که من گرمی جان و دلِ آگاه تو باشم
که من شعر خوشِ قصه کوتاه تو باشم
ولی افسوس نخواهی

الف.ع

 

 

**************

 

 

عشق آنست
که من عاشق و سرگشته و حیران تو باشم
که من باز اسیر نگه و باز به زندان تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که من حبه ی قندی به قندان تو باشم
که من غنچه خندانی به گلدان تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که من مست و غزل خوان و پریشان تو باشم
که من بلبل خوش خوان و خوش الحان تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که من روشنی راه و شبستان تو باشم
که من شعله سوزنده‌ی چشمان تو باشم
ولی افسوس نخواهی

عشق آنست
که من موجب آسایش این جان تو باشم
که من مرهم زخمِ دل و درمان تو باشم
ولی افسوس نخواهی

الف.ع

 

**************

 

 

گفتم که چرا سردی
گفتم که تو پر دردی
گفتم که تو بیماری
هی سرفه و تب داری
گفتم که تو دلداری
با دامن گلداری
گفتم که تو بهداری
تو صاحب دیداری
گفتم که پرستاری
تو شمع شب تاری
گفتم که تو بهیاری
تو جانی و عیّاری
گفتم که تو گلزاری
تو گرمی بازاری
گفتم که تو ابصاری
تو محرم اسراری

الف.ع

 

**************

 

 

گفتم که تو پیدایی
سرگشته و شیدایی
گفتم که تو مینایی
تو عاشق نیمایی
گفتم که تو زیبایی
دیبا و فریبایی
گفتم که تو بیتایی
تو واحد و یکتایی
گفتم که زلیخایی
تو حاکم دنیایی
گفتم که حمیرایی
تو گرم و دل آرایی
گفتم که پریسایی
زیبایی و مهسایی
گفتم که تو شهلایی
در عرشی و اعلایی
گفتم که تو رعنایی
از درد مبرایی
گفتم که تو رویایی
اینجایی و آنجایی
گفتم که تو صحرایی
تو زاده ی گرمایی
گفتم که تو دریایی
تو سردی و سرمایی
گفتم که تو دانایی
تو صاحب معنایی
گفتم که تو دارایی
تو سنگی و خارایی
گفتم که تو حلوایی
تو نقلی و نجوایی
گفتم که تو حوّایی
تو مٲمن و مٲوایی

الف.ع

 

 

**************

 

گفتم که پریشانی
سرگشته و حیرانی
تو موج خروشانی
تو غرش طوفانی

گفتم که تو سلطانی
تو حاکم تورانی
تو رستم دستانی
تو راهی میدانی

گفتم که تو بستانی
تو گل به گلستانی
تو غنچه‌ی خندانی
تو بهتر از ریحانی

گفتم که تو رقصانی
تو شادی و شادانی
تو مست و غزل خوانی
تو بلبل خوش خوانی

گفتم که تو تابانی
تو ماه درخشانی
تو شمس فروزانی
تو آتش سوزانی

گفتم که ز خوبانی
تو سرور و سامانی
تو رخشی و رخشانی
تو عهدی و پیمانی

گفتم که ز رندانی
تو زاده ی آبانی
تو مهری و مهرانی
تو به ز نگارانی

گفتم که تو بارانی
تو رحمت و رحمانی
تو آیه ی سبحانی
تو حکم خدایانی

گفتم که تو درمانی
تو مرهم این جانی
تو جانی و جانانی
تو جان مریضانی

گفتم که تو پنهانی
تو عاشق عرفانی
تو ساغر عصیانی
تو شاعر عریانی

الف.ع

 

**************

 

عاشقی دیدم به صحرا یک زمان
کفر و لعنت میفرستاد بر زمین و آسمان
گفتمش دردت به چیست تو ای جوان
راز دل او فاش کردش ناگهان
گفت بر من آن جوان خوش زبان
عشق محبوبی به سر دارم و جان
شهره شهرست و او دخت خزان
این دل من خون شده چون ارغوان
پیش او من رفتم و گفتم به آن
عشق تو افزون شده بر جانمان
گفتمش دلداده ام نازت کشان
میپرستم من تو را ای مهربان
ای امان و ای امان و ای امان
تو بیا رحمی بکن بر حالمان
خنده بر لب میزد و گفتش جوان
تو چه داری از خودت ای ساربان
تو نه زر داری نه سیم و نه کمان
تو گدایی و ندار در این جهان
سنگ خارا گر بکوبی بر دهان
یا رود از ذهن تو پایانمان
من دگر باره بخوانم بر سران
عشق باشد چون متاعی در دکان
راه و رسم عاشقی این ست بِدان
عشق مه رویان نباشد رایگان

الف.ع

 

**************

 

آسمان غم زده امشب، دلم خونین است
غم ببارد به سر ما، دلم خونین است

پر گشودند و برفتند از این خاک کهن
سیل اشکم روان ست و دلم خونین است

هر چه گشتم پی پاسخ این داغ بزرگ
لیک بی فایده بودست و دلم خونین است

هق هقم گر برسد عرش فلک
این بدان راه نفس باز گرفت ست و دلم خونین است

شکوه بردم به خدا تا دم صبح
داغشان تا به ابد بر جگرم هست و دلم خونین است

الف.ع

 

**************

 

من همان عاشق پر شور و شرم
که تو را دل دید و کور و کرم

طره ی زلف تو آمد نظرم
من ندانم که چه آمد به سرم

من از اسرار دلش با خبرم
به سرم میزند حتما ببرم

گفتم از حال دلش بی خبرم
یا ز بی مهری یار در به درم

تو اگر جان بدهی همسفرم
تو همان قندی و من نیشکرم

نام من هدهد و من خوش خبرم
من نسیمِ خوشِ صبحِ سحرم

خنده بر لب زد و گفتش پسرم
تو شدی درد و شدی دردسرم

من همان دختر آن کوزه‌گرم
کوزه میسازم و من جلوه‌گرم

من همان مرغک بی بال و پرم
که توانم ز سر بام دلت من بپرم

مات و مبهوت شدم، در اگرم
تو چرا زخم زدی بر جگرم

تو مرا سوختی و شعله ورم
ریشه ات خواهم زد با تبرم

الف.ع

 

**************

 

شاملو برای آیدا شعر میخواند
و من برای تو!
تویی که در بهبوهه روزگار بی کسی…
تویی که در گیر و دار این زندگی پرهیاهو…
صفای دل منی!
و من چو شاملو دلم غنج میزند
برای نوشتن از تو…
برای دیدن روی ماهت…
برای لمس لبخند پرمهرت…
برای بوییدن عطر تنت…
برای چشیدن جام لبت….
و شاید من آن شاملویی باشم
که میتواند غنچۀ لبخند را
به لبانت هدیه دهد.

الف.ع

 

 

**************

 

شبانه های بی تو چه سخت میگذرد
کاش میدانستی
حس تلخ انتظار چه بد طعمی دارد
آنگاه می آمدی و می ماندی
می آمدی و سخت در آغوشم میکشیدی
تا گرمای محبتت یخبندان دلم را آب کند
کاش میدانستی
که نبودنت ذره ذره به جانم رسوخ کرده
آنگاه می آمدی و می ماندی
می آمدی و جان تازه ای بر من میدماندی
تا دلم جوانه زند از شوق وصال تو
کاش میدانستی
نبودنت چه غم بزرگی بر دلم نشانده است
آنگاه می آمدی و می ماندی
می آمدی و رخت عزا را از دلم بیرون میراندی
تا سپیده‌ی صبحگاه را در آغوش تو تماشا کنم

الف.ع

 

**************

 

زیبای من،
کاش میدانستی که لبخندت
موجب آرامش جان ناآرامم شده
کاش میدانستی که لبخندت
چون غنچۀ نو شکفتۀ صبحگاهان است
کاش میدانستی که لبخندت…
دیگر از کاش گفتن باید دست کشید
بگذار از عطر لبخندت بگویم
که چون منی را از خود بی خود کرده
لبخند بزن
تا دنیا را از آن خود کنم
لبخند بزن
تا زندگی به کامم شیرین شود
لبخند بزن
تا خستگی روزمرگی هایم از تنم در رود
دلبر شیرین تر از جانم
لبخند بزن که لبخندت مرا بس است

الف.ع

 

**************

 

جمعه است
جمعه ای پر از نوای دلتنگی
جمعه ای پر از تویی که نبودی
جمعه ای پر از باران
پر از حس تلخ نبودنت
پر از خواب شیرین داشتنت
پر از منی که حواسش پرت است
پرت بودنت، پرت نبودنت
پرت نگران شدنت
پرت مهربان بودنت
و ای کاش….
بگذار ادامه اش را
در دلم نگه دارم
تا به گوش کسی نرسد
که جمعه ام
پر از تویی “بود” که “نبود”

الف.ع

 

 

**************

 

 

و چه سخت میگذرد
جمعه های بدون تو!
جمعه هایی با طعم دلتنگی…
جمعه هایی پر از تشویش…
جمعه هایی با سودای تلخ جدایی…
آه از فکر تلخ نبودنت…
آه از این دوری بی پایان…
آه از این جمعه‌ی غم انگیز…
زیبای من
کلامی که به هم بافتم
قبایی شده است از دلتنگی
که در فراغ نبودنت به تنم زار میزند…
و در پایان…
در پس دلتنگی ام جمله ای پنهان است
برای تو…
برای تویی که هر روز در من طلوع میکنی
برای تویی که بودی و هستی و خواهی ماند
دلبر جان تو بدان
“آسمان جمعه ام بی تو ابری و بارنی‌ست”

الف.ع

 

**************

 

مادرم زیباترین شعر خدا
مینویسم از برایت مه لقا

میدهم من نامه‌ای دست صبا
تا ببوسد دست تو ای باوفا

تحفه‌ای تقدیم تو ای جانفزا
مهر تو درمان کند چون کیمیا

از ره دور آمدش باز یک ندا
مهر تو یکتا بماند در سرا

مینویسم تا بماند یاد ما
تو شدی جان دلم ای ربنا

همصدا کردیم ز دل با هم دعا
سایه ات کم نشود از سر ما

الف.ع

 

**************

 

مینویسم از برایت یار من
تو شدی معبود و تو دلدار من

گر بگویی راه را بد رفته ام
از ره دیگر روم دلدار من

راه را گر باز بندی بر دلم
گویمت جان منی دلدار من

گر بکوبی سنگ خارا بر دلم
می بنوشم از غمت دلدار من

سالها گر بگذرد از یاد تو
باز آیم خدمتت دلدار من

گر نبینی این همه مهر و وفا
شعر من آتش شود دلدار من

گر زنی زخمی به دل بار دگر
میروم از کوی تو دلدار من

الف.ع

 

 

**************

 

 

شب بود و شب هنگام به سمت تو دویدم
از آتش سوزندۀ چشمان تو من باز رمیدم

از شوق وصالت از آن خواب پریدم
من در طلبت باز به منزل نرسیدم

تا دور شدم باز به آن میکدۀ یار رسیدم
دو سه جرعه ز می جام لبت باز چشیدم

به سر کوی تو من جار زنم عبد عبیدم
تو اگر ناز کنی ناز نگاهت بخریدم

تو اگر جان طلبی درنگهت باز شهیدم
از برایت بدهم جان و من آن حبل وریدم

من همان یارم و من در ره تو باز مریدم
یا ندانم نفس عشق به جان تو دمیدم

قلب من سنگ سیاه حجرست ناامیدم
تو مرا یار بدان مونس شب‌های سپیدم

ای که هستی همۀ جانم و تو نور امیدم
قلب من قفل شد و باز شدی شاه کلیدم

الف.ع

 

 

**************

 

 

دوش تو را وقت سحر
آزرده کردم بی خبر

کردی تو دل زیر و زبر
هم دل بشد خون هم جگر

من بوده ام قرص قمر
زلف نگارت چون شرر

قندی، نباتی چون شکر
تیغ نگاهت چون تبر

دیدم تو را من یک نظر
از دوریت دل در به در

با خشم زدی توپ و تشر
تا من درافتم با خطر

بار سفر بر دوش و سر
رفتی ز پیشم ای پسر

گفتم به او ای بی هنر
عشقت بماندش بی ثمر

الف.ع

 

**************

 

اونی که رفته از اولشم به فکر رفتن بوده
اصلا میدونی چیه!
رفتنی میاد که بره، میاد که تو رو با تموم خاطرات خوب و بدش تنهات بذاره، میاد که با رفتنش عین آوار رو سرت خراب بشه،
رفتنی رو نمیشه به اجبار نگه داشت، آخه دوست داشتن که زوری نمیشه!
رفتنی راهشو بلده!!!
در رو ببندی از پنجره فرار میکنه…
پنجره رو ببندی از دیوار میپره…
پاشو قطع کنی با دستاش راهشو میره….
مخلص کلام،
رفتنی میاد که تو جیک جیک مستون کنارت باشه و وقت زمستون تنهات بذاره تا دلت قندیل ببنده و از سرما پژمرده بشه و بمیره…
فقط یه چیز دیگه میگم و میسپارمتون به خدا!
اگه موقع خداحافظی لبخند رو لباش بود و برنگشت اشک چشماتو ببینه!
دعاش کن دچار کسی بشه که اشک چشماشو نبینه…

الف.ع

 

**************

 

بی تو مهتاب شبی
از سر اقبالِ بدِ دورِ زمان
هاج و واج مانده دل و دست به دهان
اشک ریزان، دست لرزان
خسته دل بودم و نالان
به در بستۀ کوی تو رسیدم
تحفه ای چند برای تو خریدم
حلقه بر در زدم و گفتمت ای یار مریدم
گفتمت در طلبت باز به منزل نرسیدم
قسمت آن بود که من
بار دگر از سر کوی تو گذشتم
در پی دیدنت هر بار به دنبال تو گشتم
چشم ها بستم و در خویش شکستم
نظری کردم و تا صبح سحرگاه
سر سجاده و محراب نشستم
شکوه کردم به خدایت ز دل سنگ و سیاهت
شکوه کردم که دلم رفت پی صورت ماهت
شکوه کردم از آن بوسه و آن تیغ نگاهت
که زدی زخم به دل تا که در افتاد به چاهت
من نویسم همه چیز گر بشود وفق مرادت
تو اگر عزم کنی تا که روی سوی دیارت
بدهی دل به دل یار و ببوسی تو نگارت
نور امید شود تا بکنی رخت عزا از دل زارت
آه و افسوس من امشب از این است
سوی چشم و دل تو باز به دین است
همه گفتند که این زخم دلش از دل چین است
اسب دل باز به زین و نگهش باز به کین است
او ز کین و دل سنگش نبیند تو خدایی
یا ز عشقش تو معبود خودتت را نستایی
پس بدان و تو حذر کن از این عشق کذایی
که نگویند ز عشق و دل تنگ سر به هوایی

الف.ع

 

**************

 

اگر کسی از چشمتون افتاد خودتونو سرزنش نکنید، به انتخابش احترام بذارید چون زندگی قانون لیاقت‌هاست.
باور داشته باشید که همیشه بعد از هر پایان یه شروع دوباره و سرخطی هم هست!
اما نه تو دیگه اون آدم سابق هستی نه چیزی به روال اولش برمیگرده.
تو پستوی ذهنت گاهی واسه خاطراتی که داشتی دلتنگ میشی و شاید بتونی ببخشیش ولی هیچوقت فراموش نمیکنی که چطوری اون باغ آباد رو واست آوار کرده! می‌ایستی و نگاه میکنی به پل‌هایی که پشت سرش خراب کرده، پنجره اعتمادتو میبندی و چشماتو واسه اینکه چه کسی رو کنار خودت نگه داری باز میکنی.
با احتیاط و وسواس بیشتر انتخاب میکنی، اما با تموم این حرفا همیشه منتظر اتفاق بد بعدی هستی.

الف.ع

 

**************

 

گفته بودم که از عشق تو حذر باید کرد
از نوشتن به دو صد دفتر عشق تو حذر باید کرد

من اگر در به در کوچه و کاشان باشم
از نشستن به ره عشق تو حذر باید کرد

من اگر قصر قمر در دل یاران باشم
از هویدا شدن چهرۀ عشق تو حذر باید کرد

من اگر مست می و ساغر عصیان باشم
از شکوفا شدن غنچۀ عشق تو حذر باید کرد

من اگر مرهم درد دل ریحان باشم
از فریبا شدن کلبۀ عشق تو حذر باید کرد

من اگر مرثیه خوان شب هجران باشم
از مهیا شدن وعدۀ عشق تو حذر باید کرد

من اگر روشنی دیده و چشمان باشم
از پذیرا شدن توبۀ عشق تو حذر باید کرد

 

الف.ع

 

 

**************

 

بی تو مهتاب شبی
باز از آن کوچه چرا ساده گذشتی
تو دگر باره چرا از دل ما ساده گذشتی
تو به یک باره دلم باز شکستی
تو همه عهد و قرار شب دیرین بگسستی
نه قراری نه فراری نه از آن وعدۀ واهی
که بخواندی تو در آن شب برایم تو خدایی
کاش میشد بدهی بر دل من چند جوابی
که چرا باز زدی صورتکی، رنگ و لعابی
من بگفتم به خدا از همۀ دار جهان
در عجب بودم و دستم به دهان
تو چرا زخم زدی بر دل و جان
که شوم شهره به هر کوی و زمان
من اگر در نظرت یار وفادار نبودم
تو بدان در طلب قاصر بدکار نبودم
من پی عیش و پی دامن گلدار نبودم
من پی جنگ و پی خانۀ آوار نبودم
من فقط در طلبت بودم و آواره شدم
مست چشم و نگهت بودم و بیچاره شدم
من برای دل درماندۀ تو چاره شدم
شایدم در دل تو شاعرِ بدکاره شدم
من در آن دم تو را دیدم و دلداده شدم
عشق تو بر دلم افتاد و چه افتاده شدم
هر چه بگذشت زمان درهم و درمانده شدم
من برای دل تو قصۀ ناخوانده شدم

الف.ع

 

 

**************

 

تو را میخواهمت ای یار شیرینم
تو را میخواهمت ای شعر دیرینم

تو را میخواهمت چون لحظۀ زیبای بارانم
تو را میخواهمت چون آیۀ رحمان و فرقانم

تو را میخواهمت ای ماه تابانم
تو را میخواهمت ای شاه زندانم

تو را میخواهمت ای درد و درمانم
تورا میخواهمت ای رخش و رخشانم

تو را میخواهمت با چشم گریانم
تو را میخواهمت چون اشک چشمانم

تو را میخواهمت ای عهد و پیمانم
تو را میخواهمت ای باغ و بستانم

تو را میخواهمت موج خروشانم
تو را میخواهمت شمس فروزانم

تو را میخواهمت من با دل و جانم
تو را میخواهمت ای جان جانانم

الف.ع

 

**************

 

سال نو آمد بهار از ره رسید
موسم دیدار یار از ره رسید

گر چه دورم از دیارم من ولی
سفره چیدم چون بهار از ره رسید

سین هفتم را بچیدم در سفال
بوی خوش از لاله زار از ره رسید

سال پیشین گرچه بد بود و خراب
روی خوش از روزگار از ره رسید

حال خوب کردم دعا ای ربنا
بوی عطر نو بهار از ره رسید

از دلم بیرون کنم قهر و نفاق
یک بغل از گلبهار از ره رسید

بانگ نوروز آمده ای عاشقان
بوسه و عهد و قرار از ره رسید

الف.ع

 

**************

 

بدهی تکیه به من شانه شدن را بلدم
نور امید به آن خانه شدن را بلدم

گر زنی جام لبت را به لبم
مست می بودن و مستانه شدن را بلدم

گر سرایی برایم دو سه خطی شعری
خط به خط شعر و ترانه شدن را بلدم

گر بگویی به رهم بر در میخانه زدی
شهد انگور به پیمانه شدن را بلدم

گر بیابی تو مرا در دل شب
زاهد کوچه و کاشانه شدن را بلدم

گر ببندی عهدی با دل من
عاشقی کردن و دیوانه شدن را بلدم

گر بخوانی تو مرا جانانم
دلبری کردن و دُردانه شدن را بلدم

الف.ع

 

 

**************

 

برایت یه بغل آواز، دلی با شوق یک آغاز
برایت یه بغل لبخند، دلی آسوده و خرسند
برایت یه بغل شادی، که مست از می شوی گاهی
برایت یه بغل بوسه، دلی آرام و بی غصه
برایت یک بغل احساس، دلی رخشان که چون الماس
برایت یک بغل سنبل، دلی سرمت ز عطر گل
برایت یه بغل رویا، به زیبایی یک دریا
برایت یک بغل باران، دلی خشنود از یاران
برایت هر چه خوبی هست دعا کردم دعایم کن

الف.ع

**************

 

بی تو مهتاب شبی
باز به دل گفتم از آن کوچه گذر کن
من بگفتم که از آن عشق حذر کن
باز گفتم که در آن لحظه خطر کن
بگذر از دل و دینش، تو سفر کن
هر چه گفتم به دلم باز فلان کن
هر چه گفتم به دلم باز بسان کن
همه اش پوچ شد و باد هوا بود
شایدم از سر تو سر به هوا بود
ره او از ره دل باز جدا بود
حرف تو در نظرش حرف خدا بود
شاه دلها شد و افسوس گدا بود
نه گدای زر و سکه که گدای تو خدا بود
گفتمش گر تو خدایی
برهان جانم از درد جدایی
تو بتابان به دلم نور رهایی
تو به جان و دل من درد و دوایی
هم زنی زخم و دمی باز شفایی
تو سزاوار پرستیدن و تو حمد وثنایی
گفتمش عشق به دل نور امید است
عشق یک حال خوش و حس شدید ست
گفتمش در ره تو جان و دلم باز شهید ست
روی من در نظرت باز سیه یا که سپید است
حرف دل گویم و این در نظرت وعده وعید است
ره من در ته کوچه به گمانم که بعید است
هر چه گفتم که چنین و که چنان است
راز یک کوچه و یک عشق نهان است
شعر من قصه‌ی عشاق جوان است
شعر من تلخ و همه، زخم زبان است
ته آن کوچۀ بنبست یک فصل خزان است
غایت مهر نگاران آه و افسوس و فغان است

الف.ع

 

**************

 

عشق تو بر دلم افتاد و حبیبم نیستش
سوخته جان بودم و انگار حبیبم نیستش

حلقه بر در زدم ای یار و حبیبم نیستش
خنده بر لب زدم ای یار و حبیبم نیستم

ساحلت بودم و انگار حبیبم نیستش
عاشقت بودم و انگار حبیبم نیستش

حرف دل با که بگویم که حبیبم نیستش
درد دل با که بگویم که حبیبم نیستش

تو برفتی و دلم خون و حبیبم نیستش
قطره ای اشک به چشمان حبیبم نیستش

تو شدی یار دل آزار و حبیبم نیستش
درد دلم مردی و انگار حبیبم نیستش

الف.ع

 

**************

 

شاعر شعر شبم عاشق تقدیر شدم
سربه راه ره عشق تو و تطهیر شدم

دل و جان بردی و انگار که زنجیر شدم
من به خواب تو و انگار که تعبیر شدم

بوسه ات شیرین و باز نمک گیر شدم
شایدم از سر عشق تو زمین گیر شدم

سر به دامان تو و طعمه آن شیر شدم
تو شکار دلی و تیغه شمشیر شدم

از غم رفتنت ای یار چه دلگیر شدم
تو شکستی دلم و جانم و تحقیر شدم

هی گفتم و هی خواندم و من پیر شدم
از عاقبت عشق تو ای یار دگر سیر شدم

الف.ع

 

**************

 

عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ
عشق است و همین لحظه اقرار و دگر هیچ

عشق است و همین ماهک مکار و دگر هیچ
عشق است و همین ساعت پیکار و دگر هیچ

عشق است و همین زاهد خمار و دگر هیچ
عشق است و همین شاعر بیمار و دگر هیچ

عشق است و همین گرمی بازار و دگر هیچ
عشق است و همین یار دل آزار و دگر هیچ

عشق است همین بوسه تب دار و دگر هیچ
عشق است و همین روزۀ شک دار و دگر هیچ

عشق است و همین دامن گلدار و دگر هیچ
عشق است و همین چشمک دلدار و دگر هیچ

عشق است و همین موسم دیدار و دگر هیچ
عشق است و همین عاشق بیدار و دگر هیچ

الف.ع

 

**************

بی تو مهتاب شبی
پای به پای دل خویش از سر آن کوچه گذشتم
پای عهد و دل بی صبر و قرار باز نشستم
خاطرات تو به سر کردم و در خویش شکستم
من قرار شب پیشین نگسستم نگسستم نگسستم

من شکستم که تو را از قفس دل برهانم
برهانم که تو را باز به سرمنزل مقصود رسانم
به دلت آیه مهر و به لبت غنچه لبخند نشانم
لیک در قلب منی و نتوانم نتوانم نتوانم

همه گفتند از این عشق حذر کن
دل بکن از سر این کوچه گذر کن
شب خود با دگری باز سحر کن
باغ ویران شدۀ را زیر و زبر کن

لیک آنها ندانند که من بی تو غریبم
از غم دوری یارم بگمانم که شکیبم
تو مرا سوختی و باز به جان تو طبیبم
من همان راندۀ دنیا و من آن بوتۀ سیبم

تو برفتی و منم شهرۀ این دور زمانم
من همان شاعر شب گرد و همان نور نهانم
شایدم باز بگویی که چرا تلخ زبانم
تو نباشی دل و جانم، همۀ عمر خزانم

هر چه گویم که چنین و که چنانم
هر چه گویم که ز خوبان جهانم
سالها هم گذرد باز ز دل من نگرانم
گذر از کوچه و مهتاب نتوانم نتوانم نتوانم

الف.ع

**************

بی تو مهتاب شبی
سال به سال از سر این کوچه گذشتم
پیر و فرتوت شدم باز به دنبال تو گشتم
جملگی صبح سحرگاه گرفتار تو بودم
همه عمر گمانم که بدهکار تو بودم
من اسیر نگه و باز به چنگال تو بودم
در پی یافتنت باز به دنبال تو بودم
تا ببینم به سر کوچه و مهتاب چه آمد
به سر آن نگه و آن دل بیتاب چه آمد
تا ببینم به سر عاشق جذاب چه آمد
به سر درد بجا مانده از آن گوهر کمیاب چه آمد
خانه ها چونکه گذشته همگی بر سرپا بود
درد این کوچۀ بنبست گمانم که رسا بود
وای بر من که دلش در گرو باد صبا بود
وقت آنست بگویم که دلش سر به هوا بود

خانه ها را که شمردم من به آن خانه رسیدم
من به آن خانه و آن دلبر دردانه رسیدم
پیش چشمم چنان بود که به کاشانه رسیدم
من به حال خوشِ آن ساغر پیمانه رسیدم
به لبم خنده نشست و دلم از غصه فرو ریخت
یاد آن لحظۀ زیبا که به جان و دل من شهد و سبو ریخت
من در آن لحظه دیدار به لبش بوسه نهادم
بوسه بر روی و دل غم زدۀ غنچه نهادم
بعد از آنکه قدمی سرد در این کوچه نهادم
قدمی در ره این کوچه و پس کوچه نهادم
سر دَر خانه معشوق این جمله عیان بود
کوچۀ عشق پر از خط و نشان بود
جنگ دل باز به راه و سببش باز زبان بود
هدفش کاشتن کینه به قلب و دل و جان بود
آری آن دخت جوان راست نوشت
شعری از آنچه دلش خواست نوشت
از نظر بازی آن پیر خرابات نوشت
سخن از رفتن و آن روز مکافات نوشت
لیک بد نیست بگویم
سخنت نیک ولی زخم زبان است
ته این کوچه فقط درد و فغان است
راز این کوچه در آن شعر نهان است
گذر از کوچه و مهتاب فقط دست زمان است
سخن از کوچه و مهتاب نوشتن به دلم بس که عجین است
حرف دل گویم و این در نظرم چون که یقین است
بگذریم، رسم زمانه به گمانم که چنین است
رسم دل بستن و رفتن رسم این اهل زمین است

الف.ع

**************

بی تو مهتاب شبی
در به در کوچه و برزن بودم
قدحی دست من و در پی ارزن بودم

من پی دیدن یار و پی مأمن بودم
شاعر خوش خبرِ زاده بهمن بودم

من به حال بد این درد مزیّن بودم
شایدم در نگهت درد معیّن بودم

تو همان باغی و من سنبل و سوسن بودم
تو چراغی و من آن آتش روشن بودم

من اگر داسم و من دشمن خرمن بودم
من برای گذر از عشق به آیین برهمن بودم

تو برفتی و من آن عاشق دیوانه شدم
تو برفتی و منم با غمم هم خانه شدم

از غم دوری تو باز چو ویرانه شدم
شاعر کوچه و من راهی میخانه شدم

من اسیر نگه و خندۀ مستانه شدم
من برای دل خود ساغر و پیمانه شدم

من همان شمعم و من ناجی پروانه شدم
شعر من سوخته و شاعر فرزانه شدم

کشتی غم زده درگیر تلاطم کردم
سر این کوچۀ بنبست تفاهم کردم

از غم رفتنت ای یار کمر خم کردم
نوش دارو، برای دل خود، دم کردم

دل ویران شده را باز جهنم کردم
سیل اشکم به چشمان تو نم نم کردم

قدح و جام می‌ام را پر از سم کردم
شر خود از سر این کوچه کم و کم کردم

الف.ع

**************

بی تو مهتاب شبی
بار دگر از سر آن کوچه گذشتم
یاد تو بر دلم افتاد و به دنبال تو گشتم

خنده بر لب زدم و شعر سرودم
شعر از یار و من از مهر سرودم

گفته بودم

تو نباشی شب این کوچه قشنگ نیست
در پی یافتنت وقت درنگ نیست

تو نباشی دل من تشنۀ جنگ نیست
آنچه گفتم سهمم از دل تنگ نیست

تو نباشی من از درد خودم بیزارم
من جگر سوخته و گرمی این بازارم

تو نباشی به این بودن خود شک دارم
از غم دوریت ای یار کمی تب دارم

تو نباشی دل آشفته من حیران است
درد من درد همین کوچه و این هجران است

تو نباشی ره این کوچه به ترکستان است
شب تاریک در این کوچه چو قبرستان است

تو نباشی چشم ها باز و همی خواب ندارد
چشم از هجرت تو خشک و کمی آب ندارد

تو نباشی دل ویران شده ام تاب ندارد
هوس دیدن این کوچه و مهتاب ندارد

تو نباشی نفس پنجره ها میگیرد
تو نباشی شعر در حنجره ها میمیرد

تو نباشی من و این پنجره ها هم قهریم
سر دل کندن از این کوچه و مهتاب توافق کردیم

الف.ع

**************

بی تو مهتاب شبی
در تب و تاب تو و این عشق
از این کوچه گذشتم
در پیچ و خم کوچه و مهتاب
به دنبال تو گشتم
تو همان شمعی و من از سر پروانه گذشتم
من برای دل تو از دل همسایه گذشتم

باز امشب به هوای تو و آن کوچه ….
اندکی صبر…

بگمانم که دگر این دل من تاب ندارد
هوس دیدن آن کوچه و مهتاب ندارد
بگمانم که دگر کوچۀ تو گوهر کمیاب ندارد
هوس دیدن یار و دل بی تاب ندارد

شاید این بار بپرسی

که چرا؟ باز چه شد؟ یار کجا بود؟
وقت آنست بگویم که دلش سر به هوا بود
درد این کوچۀ بنبست گمانم که رسا بود
وای بر من که دلش در گرو باد صبا بود

بعد از آن شب

همه شبها برایم شده باز چون شب هجران
تو نماندی به سر عهد من و آن همه پیمان
من شدم مست می و ساغر عصیان
تو شدی درد به جان منِ سرگشتۀ حیران

بعد از آن شب

شنبه شب آمد و من
اشک به آغوش کشیدم
شب یکشنبه که شد
در غم تو سوختم و آه کشیدم
شب و شبهای دگر
بر سر و بر سینه زدم ناله کشیدم
تا رسید آخر هفته
خواندم و گفتمش ای یار کجایی
تو بگیر جانم از درد جدایی
من بگفتم که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

الف.ع

**************

بر در میخانه دیدم یار را او آشناست؟
منتظر ماندم ببینم خانۀ یارم کجاست!

بر سر سجاده دیدم گفتمش او با خداست
کشتی ویرانه و طوفان زده را ناخداست

گفتم از عشق نگارم گویم و او رهنماست
من ندانستم که عشقم آشکار و نخ نماست

پیش خود من گفتم این ره بی بلاست
یا که یارم چون نگین و چون طلاست

در نظر آمد نگارم خوش صداست
همچو گل زیبا بود و خوش اداست

من گمان کردم که او نامش نواست
عشق او درمان شد و دردم دواست

رفت یار و خواندمش او بی وفاست
من ندانستم که عشقش پر جفا است

آنکه گوید خنده بر هر درد بی درمان دواست
درد بی درمان کشیدن آیا بر من رواست؟

الف.ع

**************

آن شب که تو را دیدم، از عشق تو لرزیدم

از حال تو پرسیدم، من بِه ز تو نشنیدم

من خواب تو را دیدم، از عشق نترسیدم

در گوشه‌ای جنبیدم، من قلب تو دزدیم

خندیدی و خندیدم، رقصیدی و رقصیدم

من شاخۀ گل چیدم، بوسیدی و بوسیدم

گفتم که ز رو زردم، بیمارم و پر دردم

تو دردی و همدردم، از عشق تو شب گردم

یکبار نه هر چندم، گفتم به تو دلبندم

تو موجب لبخندم، تو عهدم و سوگندم

الف.ع

**************

دائما یکسان نباشد حال این دوران ما
درد ویرانگر نیفتد بر دل و بر جان ما

نور عشقت گر بتابد بر دل و ایمان ما
میشوی درمان این درد و شوی درمان ما

گر ببندی عهد و پیمان و شوی سامان ما
میشوی سلطان این جان و شوی جانان ما

گر گذاری سر بر این سینه بر این دامان ما
میشوی شیرینی و قندی به این قندان ما

گر شوی شعر و شوی آن دلبر خوشخوان ما
میشوی گل به گلستان و همین گلدان ما

گر روی این دل بسوزد یا رسد پایان ما
امشبم پایان رسد این قصه و داستان ما

الف.ع

**************

وای اگر پیچش من با خمت
داد زنی وای که میخواهمت
دار و ندارم همه نامت زنم
هر چه که دارم به نامت زنم
حلقه عشقت به در آویختم
درد چه کردی که به هم ریختم
از بد و نیک دو جهان سوختم
عشق چه کردی که دهان دوختم
منجی این جان و جهانت شدم
در به در طرز نگاهت شدم
مست می و جام لبانت شدم
عاشق چشمان سیاهت شدم
عشق تو آمد که نجاتم دهد
باد صبا گفت حیاتم دهد
عشق تو آتش به جهانم کشید
طرح قشنگی به خزانم کشید
برگ درخت ریخت خزانم رسید
سوختم و شعله به جانم رسید
شعله شد و نیت اعجاز کرد
شعر مرا معرکه‌ی ساز کرد
بال و پرش دادم و پرواز کرد
عشق مرا با خودم آغاز کرد

الف.ع

 

 

**************

 

 

تلخی اخلاق را اندام موزون حل نکرد
خانۀ آوار را این عشق مجنون حل نکرد

شعر رسوایی سرودم من ولی
دوری دلدار را این عشق افزون حل نکرد

نادم و سر در گریبانم ولی
زخم دل را آه و نفرین حل نکرد

وصل دلدارم به سر دارم ولی
عشق را آن یار دیرین حل نکرد

کشتی ویرانه بودم من ولی
حال بد را روی سیمین حل نکرد

راهی میخانه بودم من ولی
فکر رستن جام زرین حل نکرد

چشم در چشم نگارم من ولی
بوسه از آن حال غمگین کم نکرد

عاشق و مجنون یارم من ولی
عشق بی فرجام را دارالمجانین حل نکرد

الف.ع

 

**************

 

نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد
کشتی غم زده را سوی ثریا ببرد

من که ویران شده‌ام میدانم
نکند عشق مرا باز به یغما ببرد

حرف دل گویم و من حیرانم
نکند فال مرا سوی تماشا ببرد

قلمی دستم و دل میلرزد
نکند واژه مرا باز به دریا ببرد

قاصدک دید که من گریانم
نکند راز مرا سوی زلیخا ببرد

من که بی تاب توام جانانم
خوش ندارم ره امروز به فردا ببرد

الف.ع

 

**************

 

شعر هجران را نویسم از نگارم
مینویسم از تو با این حال زارم

ای نگارم برده ای صبر و قرارم
عاشقت من بوده ام دار و ندارم

در نگاه و دیده ات لیل النهارم
حال تو خوب و منم چون برقرارم

تو همان عطر خوشی از نوبهارم
تو طلب کن جان من، من جان نثارم

من اگر تلخم اگر چون زهر مارم
می سرایم شعر تو چون ماندگارم

ازغمت محزون شوم من سوگوارم
میدهی تکیه به من چون استوارم

دست عشقم رو شدش من آشکارم
گر که تو محزون شوی من شرمسارم

الف.ع

 

 

**************

ای که محبوب منی دردت به جانم
در این آشفتگی ها من چه خوانم

تو هستی مونس شبهای هجرانم
نباشی کورم و سر در گریبانم

تو هستی نور امیدی به چشمانم
نباشی دیده ام تاریک و گریانم

تو هستی عهد و پیمانم تو ایمانم
نباشی من گنهکار و به زندانم

تو هستی آیه رحمت تو بارانم
نباشی دشت دل خشک و بیابانم

تو هستی جانم و من مرد میدانم
نباشی خسته و تسلیم شیرانم

تو هستی ماه تابانم تویی آرامش جانم
نباشی من شوم درد و پریشانم

الف.ع

**************

بی تو مهتاب چه گویم که دلم تنگ بود
خبر از یار سر دار و دل سنگ بود

بی تو مهتاب خزانم همه بی رنگ بود
در غمت من چه بخوانم که خوش‌آهنگ بود

ضربان دل من با تو هماهنگ بود
شعر من سوخته و شعر شباهنگ بود

باغ ویران شدۀ دل چه دلتنگ بود
سهم من از دل تنگ ساخت آهنگ بود

بی تو مهتاب نبودی دل من تنگ شد
بین من با همه اهل دلان جنگ شد

از غم دوری تو فاصله فرسنگ شد
عشق بین من و تو، وای که نیرنگ شد

در نگاه دگران این عشق چون ننگ شد
تو زدی زخم به جان و دل من سنگ شد

شاعر کوچه و مهتاب جوانمرگ شد
از غم دوری عشق بود که دق مرگ شد

الف.ع

**************

بدهی تکیه به من شانه شدن را بلدم
قاب خوش رنگ به آن خانه شدن را بلدم

گر بگویی که شوم سامانت
یاور خانه و هم‌خانه شدن را بلدم

گر بگویی که شوم معتکفت
راهی کعبه و بت خانه شدن را بلدم

گر بخوانی برایم دو سه خطی شعری
شاعری کردن و فرزانه شدن را بلدم

گر زنی زخم و روی دلبر من
نامسلمانی و ویرانه شدن را بلدم

گر که آواره شوم از غم تو
خواندن قصه و بیگانه شدن را بلدم

گر بسوزد قلمم می‌خوانم
تو همان شمعی و پروانه شدن را بلدم

الف.ع

**************

مردم آزار و گنهکار شدم وای به من
عاشق روی ستمکار شدم وای به من

در نگاه دگران فاسق بدکار شدم وای به من
عاشق زیرکی روبه مکار شدم وای به من

دل و جان بردی و بیدار شدم وای به من
عاشق دیدن آن لحظۀ دیدار شدم وای به من

رخ تو دیدم و دلدار شدم وای به من
عاشق بوی خوشِ دامن گلدار شدم وای به من

در تاب و تب عشق تو بیمار شدم وای به من
مست پیمانۀ عصیانم و خمار شدم وای به من

عهد و پیمان تو شکستی و گرفتار شدم وای به من
عاشق جام لب و بوسۀ تبدار شدم وای به من

تو شدی شعر و منم شاعر اشعار شدم وای به من
تو شدی عشق و منم عاشق اشعار شدم وای به من

در پی‌ات بودم و من راهی گلزار شدم وای به
من
زاهد شبگرد کوچه و بازار شدم وای به من

تو زدی زخم و منم یار دل آزار شدم وای به من
خط به خط شعر تو را خواندم و بیزار شدم وای به من

الف.ع

 

**************

 

چون که تقدیر چنین است من چه تدبیرکنم
رخ چون ماه تو را من به چه تعبیر کنم

در پی ات بودم و در لحظه دیدار تو یار
رخ تو دیدم و من عشق تو تصویر کنم

گر بخوانی که در این راه شوی معتکفم
دل و دین بازم و من شعر تو تحریر کنم

گر بگویی که در این سینه چه‌ها میگذرد
راز دل فاش و منم مهر تو دستگیر کنم

گر بجز مهر تو یار فکر دگر باشم من
دست دل سوزم و من ناله و تعذیر کنم

گر ببینم که تو امید منی جانانم
مرحم دل شوم و عشق تو زنجیر کنم

گر زنی زخم و روی از دل من
سوز هجران تو را ناله شبگیر کنم

الف.ع

 

**************

 

شبی در عالم مستی
به او گفتم تو جانانی

به او گفتم تو بارانی
تویی رحمت تو رحمانی

به او گفتم تو سامانی
تو زیبا رو ز حورانی

به او گفتم تو خندانی
دوای درد و درمانی

به او گفتم تو قندانی
تو شیرینتر ز این جانی

به او گفتم تو تابانی
تویی شمس و فروزانی

به او گفتم گلستانی
تو عطر خوشِ ریحانی

به من خندید و گفتش او

تویی تاج سرم جانم
غمت ویرانگر جانم

تو باشی من شکردانم
منم آن قند قندانم

تو باشی جان به قربانم
شوم آتش به میدانم

تو باشی شمس دیوانم
منم شعری درخشانم

تو باشی من بهارانم
منم آن گل به گلدانم

تو باشی من به پیمانم
روی سر در گریبانم

تو باشی کوه تورانم
روی این دل بمیرانم

الف.ع

 

 

**************

 

بی تو مهتاب شبی باز به دنبال تو گشتم
یاد تو کردم و از کوچۀ دلدار گذشتم
خسته دل بودم و دل را نشکستم
پای عهد و دل بی صبر و قرار باز نشستم

یادم آید به تو گفتم

در نگاه دگران گوهر کمیاب نبودم
من هوس باز و من آن عاشق بی تاب نبودم
گیج و مبهوت شب و کوچه و مهتاب نبودم
در پی ات بودم و من در پی آفتاب نبودم

من فقط در پی دیدار تو بودم
من تو را دیدم و دلدار تو بودم
چشم ها شستم و بیدار تو بودم
من همان شاعر اشعار تو بودم

چون که تو دیدی و تو هیچ نگفتی
باز هم من به تو گفتم

شعرها خواندم و از یار نوشتم
من از آن یار دل آزار نوشتم
من از آن گرمی بازار نوشتم
من از آن غنچۀ گلزار نوشتم

من از آن عشق و از آن عاشق دیوانه نوشتم
من از آن خانه و آن کوچۀ ویرانه نوشتم
من ز میخانه و آن ساغر و پیمانه نوشتم
من از آن شمع و از آن ناجی پروانه نوشتم

باز هم دیدی و تو هیچ نگفتی
پس در این لحظۀ آخر تو بدان که

من اسیر تو و در چنگ تو بودم
من نوای دل چون سنگ تو بودم
من نسیم خوش و آهنگ تو بودم
من همان شعر شباهنگ تو بودم

تا ببینی و بخوانی که در این شب

من از این تلخی بی حد به پایان نرسم
من به وصل دل و دلدار و به یاران نرسم
من به پایان خوشِ شاعر عریان نرسم
من پایان شب و کوچۀ ویران نرسم

الف.ع

 

 

**************

 

آنچه کردی با دلم چنگیز با ایران نکرد
نوش دارو بعد مرگ با رستم دستان نکرد

سینه مالامال غم بودش ولی
چاره‌اش جام شراب و ساغر عصیان نکرد

خانه ات آباد چه کردی با دلم
من نهیبش دادم و او عشق را کتمان نکرد

او دوای درد من بودش ولی
مرهم دستان یار این درد را درمان نکرد

گفتمش دامن کشان من عاشقم
چشمکی بر من زد و او زلف را افشان نکرد

هر شبش با من سحر میشد ولی
شیشۀ دل را شکست و عهد را پیمان نکرد

بعد او نآید به چشمم دیگری
غمزۀ اهل دلان این عشق را ویران نکرد

از دیارش رفته بودم من ولی
خانه و میخانه را او کلبۀ احزان نکرد

شکوه کردم از خدا گفتم چرا
عشق را بخشید و من را راهی زندان نکرد

خانه‌ی آواره بودم من ولی
در غم هجران من او دیده را گریان نکرد

الف.ع

 

**************

 

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
مثل مادر که دلش خواسته فرزندش را

من اسیرت شده ام میدانم
مثل زندانی که او خواسته همبندش را

من که دلتنگ توام میدانم
مثل یاری که دلش خواسته دلبندش را

تا که دید دست دلم میلرزد
او بخواندش به دلم شعر خوشایندش را

دلبری کرد و برفت از بر ما
او شکست عهد من و رازم و سوگندش را

در نظر بازی و مکر دگران
خلق او تنگ شد و خواست کمربندش را

من که از ترس به خود پیچیدم
او ز خشم باز گسست بند گلوبندش را

آن زمان باز غرورش که شکست
سوختش خانه و او دار تنومندش را

الف.ع

 

 

**************

حق نداری به کسی دل بدهی الا من
بوسه از جام لبانت بدهی الا من

از میان همه عشاق و همه اهل دلان
چه کسی خواند برای دل تو الا من

تو همان ساحلی و اهل دلان دریایند
همه را دور بکن از دل خود الا من

هر چه گفتم همگی رهگذرند نشنیدی
چه کسی ماند به پای دل تو الا من

حرف آخر تو شنو از من عاشق جانم
حق نداری به کسی دل بدهی الا من

الف.ع

**************

من شنیدم مرد جنگی زخم زیبا میکند
عطر موی و روی یار دل را شیدا میکند

بوی یوسف چشم نابینا، بینا میکند
مرده ها را بوسۀ دلدار ٳحیا میکند

در دلم فکرت نگارا باز غوغا میکند
راه و رسم عاشقی را باز پیدا میکند

عاشقان را عشق دلبر باز رسوا میکند
در غم هجران یار با ناله سودا میکند

شعر رسوایی مرا آزرده تنها میکند
راز دل را پیش یارم باز افشا میکند

الف.ع

 

**************

عاشقی ارزنده‌ترین لکۀ ننگ دنیاست
عاشقی تنگ‌ترین پیلۀ تنگ دنیاست

تا رسیدم به تو یار گفتم که
رخ تو ماه‌ترین ماه قشنگ دنیاست

تا زدم حلقه به در گفتم که
عشق تو ناب‌ترین عشق یکرنگ دنیاست

تا که دیدم چشمت گفتم که
دیده‌ات آماده‌ترین تیر و فشنگ دنیاست

تا چشیدم ز لبت گفتم که
بوسه‌ات ساده‌ترین شعلۀ جنگ دنیاست

تا گریستم ز غمت گفتم که
دلت از سختترین آهن و سنگ دنیاست

تا شنیدم شعرت گفتم که
قصه‌ات تلخ ترین قصۀ و زنگ دنیاست

الف.ع

 

**************

خواستم خنده کنم
این دل رنجور نگذاشت

به لبش بوسه نهم
از سر منظور نگذاشت

خواستم شعر شوم
نالۀ سنتور نگذاشت

به دلش دل بدهم
نامۀ مسطور نگذاشت

خواستم داد زنم
عقل و شعورم نگذاشت

دل به دریا زدم و
ساحل دورم نگذاشت

خواستم گریه گنم
قلب صبورم نگذاشت

به دلم غم داشتم
باز غرورم نگذاشت

خواستم دل شکنم
این دل مهجور نگذاشت

خواستم دل بِکَنَم
راه عبورم نگذاشت

الف.ع

 

 

**************

 

چه کنم با دل سرگشتۀ حیران چه کنم
چه کنم با دل و با دیدۀ گریان چه کنم

سوز هجران تو را باز به سر دارم و من
چه کنم با شب و این کوچۀ ویران چه کنم

تو همان جام شرابی و تو پیمانه و من
چه کنم با می و این ساغر عصیان چه کنم

نغمه ات برد ز سر هوش و حواس
چه کنم با دل و با بلبل خوشخوان چه کنم

تشنه لب باز به دریا نرسیدست دلم
چه کنم با دل و با این لب عطشان چه کنم

چشم من گریان و یار به من میخندد
چه کنم ابرم و با نم نم باران چه کنم

گر زنی زخم و روی با دگری
چه کنم با همۀ دردم و درمان چه کنم

هر چه خواندم٘ زِ عشق٘ بود همهِ باد هوا
چه کنم با سخن عشق و نگهبان چه کنم

الف.ع

 

 

**************

با همه عهد و قرار شب هجران چه کنم
با دل تنگم و این حالت گریان چه کنم

در پی‌ات گشتم و با حال نزارم تو بدان
با دل در به در کوچه و کاشان چه کنم

گر به وصلت نرسم میمیرم پس بدان
با دل غم زده و حال پریشان چه کنم

تو گل باغ بهشتی و منم خار، بدان
با گل غم زده‌ دشت بهاران چه کنم

عمر من رفت و خزان گشت، بدان
روز و شب میگذرد باز کماکان چه کنم

آیت عشق عیان گشت برایم تو بدان
تو نفس بودی و با آیه قرآن چه کنم

در نظر بازی این دلبرِ جانان تو بدان
من اسیرت شده‌ام با قل و زندان چه کنم

الف.ع

**************

تو اگر یار دل آزار شوی میمیرم
تو اگر گرمی بازار شوی میمیرم

تو اگر بوسۀ آن یار شوی
به دل و دیدۀ من تار شوی میمیرم

تو اگر چوبه آن دار شوی
تو اگر دل دهی دلدار شوی میمیرم

تو اگر تب کنی بیمار شوی
مست پیمانه و خمار شوی میمیرم

تو اگر در چشمم خوار شوی
تو اگر گل باشی خار شوی میمیرم

تو اگر نیش همان مار شوی
روبه دزد و دغلکار شوی میمیرم

تو اگر عاشقِ بیزار شوی
به دلم اخم کنی زار شوی میمیرم

الف.ع

**************

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
میروم از کوی تو خوشحال باش سودا چرا

روز پیشین را ز یادم برده‌ام حالا ولی
حرف آخر را بزن اکنون برو فردا چرا

دوش گفتش گر روی جانم رود
بر سر عهدت بمان با من بمان تنها چرا

گفت آری نادمم سر درگریبانم ولی
جان من در دست تو، بستان ولی بلوا چرا

مست چشمان سیاهت بوده‌ام حالا ولی
می خورم از دوریت اینجا که نه آنجا چرا

خواب رفتن دیده‌ام آشفته‌ام حالا ولی
در نظر بودم عیان گشتم ولی رٶیا چرا

رسم دوران کنون این گونه است
دشمنان زخم میزنند بر جان ولی آشنا چرا

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

پاییز غم انگیز دلت خواهم شد
پالیز دل انگیز دلت خواهم شد

حرف‌ست همه تا که چنان من بکنم
شهناز شکر ریز دلت خواهم شد

گر در این ظلمت شب قوت جانم باشی
شبدیز دلاویز دلت خواهم شد

گر که تو کوک کنی ساز دلت با دل من
همساز هم‌آواز دلت خواهم شد

گر که تو راه فراری به دلم باز کنی
مهناز نظر باز دلت خواهم شد

گر ز آن جام لبت جرعه‌ای می من نوشم
طناز هوس باز دلت خواهم شد

الف.ع

*****اشعار امیر علی اکبری*****

دل من از تو چه پنهان که تو بسیار خری
راهی کوچۀ دلداری و بس در به دری
تو همان یار دل آزار و همان خیره سری
تو همانی که توانی دل و جانم ببری
تو همان شمس فروزان و تو قرص قمری
شایدم باد صبا باشی و تو خوش خبری
از همه ناز کنان، غمزه کنان خوبتری
تو همان قندی و تو در دل من چون شِکری
یادم آید که به من گفتی تو مرغ سحری
تو از احوال دل غم زده‌ام بی خبری
دلبرم سر به هوا بود و زدش بال و پری
او درید جانم و او باز برفت با دگری
او ز هر انگشتش میریزد یک هنری
گفتمش سنگدلی جلوه گری حیله گری
به خیالم تو همان یاری و تو همسفری
لیکن افسوس زدی ریشۀ من با تبری

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
راه ما دور ولی فاصله پیوند نشد

تا که خواندش به دلم آیۀ عشق
من اسیرش شدم و با دلم همبند نشد

گفتم شعر سرایم که دلش رام شود
شعرها خواندم و افسوس که دلبند نشد

باز گفتم که زنم ساز و دلش خام شود
ساز من کوک و دلش باز که خرسند نشد

قدحی پر شد و گفتم من از این حال خراب
جنس ما جور ولی زخم زبان بند نشد

سر در میکده‌ از جنس طلا خواندم که
هر که دل را شکند لیک هنرمند نشد

دلم از شعر تو آن ساز خوشایند نشد
هر چه گفتم تلخ و موجب لبخند نشد

الف.ع

*****اشعار امیر علی اکبری*****

شعر من درد شبانه درد عشق کودکانه
زخم زد با تازیانه پر گشود از آشیانه
ناگهان در یک شبانه از سر خشم زمانه
با هزار و یک بهانه آتش افروختی به خانه
خانه و کاشانه ام سوخت
آن گل گلخانه ام سوخت
این دل دیوانه ام سوخت
بال این پروانه ام سوخت
یادم آید روز دیرین، خوب و شیرین
در کنار دلبری خوش روی و سیمین
گفتمش از عشق بی فرجام و غمگین
گفتمش رسم زمان این بود و گلچین
خواندم و من گفتمش همسایه بودیم
گفتمش جانم که ما دلداده بودیم
گفتمش یادش بخیر دردانه بودیم
گل به گلدان و پر پروانه بودیم
گفتمش یادش بخیر ما راهی میخانه بودیم
شهد انگور و شراب و ساغر پیمانه بودیم
لیکن افسوس در دلش بیگانه بودیم
شایدم در چشم او غارتگر بتخانه بودیم
ما زچشم و از سر بام دلش افتاده بودیم
ما چو سنگی در برش ایستاده بودیم
او زند زخمی ولی ما مانده بودیم
اسم ما فرهاد و ما دلداده بودیم
پس بدان این ره برایت بهترین است
عشق او یاقوت و او همچون نگین است
طعم لب‌های نگار چون انگبین است
عشق او هم اولین و آخرین است

الف.ع

*****اشعار امیر علی اکبری*****

درد من درمان ندارد ای خدا
میشوم از اصل خود آخر جدا

گر بگویی تو به من ای بی وفا
یا که کردم پیش تو کاری خطا

بر سر سجاده ات کردم دعا
میکنم با جان و دل جانم فدا

گفتمش ای جان من ای ربنا
تو شدی درمان این درد و دوا

از ره دور آمدش بازم ندا
در نیاور پیش من ناز و ادا

گفت بر من آفرین و مرحبا
روی تو باشد مثال سنگ پا

تو نکن بر مردمان جور و جفا
میدهم آخر به تو یک شب شفا

الف.ع

*****اشعار امیر علی اکبری*****

تو زدی زخم به جان من و تو غمگینی
تو به آینده این عشق بسی خوشبینی

گر کنی کام مرا تلخ به دل شیرینی
تو مثال مهی و خوشۀ آن پروینی

تو شدی قبله و تو دین من و آیینی
تو برایم قسم راست و تو راستینی

تو همان سرو خرامان و همان نارینی
تو به درد دل من مرهم و تو تسکینی

لب تو جام شراب و تو ز رخ سیمینی
تو به خوشمزگی لقمۀ آن ته چینی

تو همان دلبر خوش روی شب پیشینی
به گمانم تو همان خواب خوش دیرینی

الف.ع

*****اشعار امیر علی اکبری*****

چه کنم قلب مرا یار دل آزار شکست
به گمانم که مرا لحظۀ دیدار شکست

هر چه خواندم که تو دلدار منی جانانم
عهد و پیمان مرا باز چه بسیار شکست

گفته بودم که دگر می نخورم نازانم
ولی از سوز دلم توبۀ خمار شکست

قدحی دست من و در عطش جام لبت
قلم و شعر من و صاحب اشعار شکست

هر چه گفتم که چرا با دل من بد کردی
او ندید و نشنید و او به تکرار شکست

یار من خنده کنان میرود از دولت جان
پس بدان این دل من باز به ناچار شکست

گر نداری و فقیر این تو بدان جانم که
او دلم را به زر و سکه و دینار شکست

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

 

بر لبم بگذاشت لب درمان شدم
عاشق و دیوانه ی جانان شدم

ناجی جانم شد و حیران شدم
خانه ام آباد بود ویران شدم

من اسیرش بودم و دربان شدم
راه یاران بستم و زندان شدم

تا سخن گفتم ز عشق لرزان شدم
صاحب دل بودم و مهمان شدم

شاعر شبگرد خوش الحان شدم
قصه ها گفتم ولی گریان شدم

من دوای درد بی‌درمان شدم
نم نمک باریدم و باران شدم

پشت دستم داغ شد پنهان شدم
صاحب میخانه‌ی اعیان شدم

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

روزی آمد گفتمش جانان من
من از این نامردمی ها خسته ام

گفت جانم مرهمت من باشم و
من به عشقت سالهاست دلبسته ام

روز و شبهامان گذشت تا آن زمان
دید با جانم برای بودنش سرگشته ام

گر که او لب تر کند گوید برو از جان من
بار و بندیل سفر از کوی یار را بسته ام

گر مرا با کشتنم تهدید کند گویم بدان
از دم و از دام مرگ من بارها برگشته ام

راه و رسم عاشقی این است بدان
من به روی هر نگاری غیر تو دربسته ام

شعر من تلخست چو زهر جانم بدان
چون که من هم شاعری دلخسته ام

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

سعدیا گفتی که مهرش میرود از یاد من
مهر رفت و ماه‌هاست در طلبش بیدارم

از غم رفتن یار توبه دو صد بشکستم
مونسم ساغر و پیمانه شد و سیگارم

سرفه هایم همه خشکست چو چشم
شاید از دوری دستان تو من بیمارم

سالهاست لال شدم حرف نگاهم تو شنو
من سکوتم به چه مانند شدست دیوارم

سالها هم گذرد برگردی جان منی
چه کنم دل به رخت باخته‌ام بی‌عارم

حرف آخر تو شنو از من عاشق جانم
تو همان شعری و من شاعر این اشعارم

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

 

گونه ات بوس که نه گاز گرفتن دارد
سرخی جام لبت وای که خوردن دارد

شهرۀ شهری و سیمای تو دیدن دارد
تو بخوان بلبل خوشخوان که شنیدن دارد

تنت از جنس حریرست تنیدن دارد
صورتت قرص قمر وای کشیدن دارد

ناز تو گر چه گران است خریدن دارد
غنچۀ سرخ لبت وای که چیدن دارد

از تو و عشق تو گفتن که نوشتن دارد
دور این ماه قشنگ گشتن و گشتن دارد

یار بد ره گذرست فکر شکستن دارد
آنکه دل را شکند فرصت رفتن دارد

یار گر خسته شود فکر نشستن دارد
شوق دیدار تو و شوق شکفتن دارد

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

 

جان من دیگر بس‌ست بی بند و باری خوب نیست
هر شب و هر شب که تو مست و خماری خوب نیست
گفته بودم من نبینم روی تو آشفته‌ام
دکترم گفته برایم بی‌قراری خوب نیست

گر چه یارت رفته است جانم بدان
از غم هجران نباید خون بباری خوب نیست

مانده ام در حکمت و معنای عشق
اینکه او زخم می‌زند دلتنگ یاری خوب نیست

گر چه گفتم برحذر باشی ز عشق
در مسیر عاشقی بی‌اختیاری خوب نیست

رفتنی اول که نه آخر ز جانت می‌رود
عهد و پیمان را شکستن بی‌وقاری خوب نیست

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

 

مرثیه خواندن آن شاعره را میبینی؟
مرگ من در قفس حنجره را میبینی؟

شهرۀ شهری و اسمت همه جا ورد زبان
شکوه کردم به خدا خاطره را میبینی؟

دست و پا میزدم هر بار فرو میرفتم
غرق شدن در گِل و تا خرخره را میبینی؟

بار اول به زمین خوردم و گفت
بازی کودکی و سرسره را میبینی؟

صورتم خیس شد و گفتش که
کودکی کردی و این فرفره را میبینی؟

گفتمش فرفره بینم چه شود
ماه بیرون زده از پنجره را میبینی؟

خنده‌دارست تو شکستی پیمان
من مجازات شدم تبصره را میبینی؟

هر چه گفتم که چنینست و چنان
دور خود گشتم و این دایره را میبینی؟

خواندم از رسم زمانه که چه کرد
مرد بدنام به دل باکره را میبینی؟

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

 

من در بر معشوقۀ پنهانی خویشم
من باز به دنبال پریشانی خویشم

گفتی به سلامت، برو ای عاشق مسکین
گفتم نکند باز پشیمان ز پشیمانی خویشم

گفتم که تو را بینم و در دم بدهم جان
افسوس گرفتار تو و در پی حیرانی خویشم

در پیچ و خم کوچه تو را دیدم و گفتم
من باز گرفتار چراغانی ویرانی خویشم

تو تیغ زنی نیش زنی جان دلم باز
من عاشق در بندم و زندانی خویشم

من باز خریدارم و تو گرمی بازار جنوبی
پس این تو بدان در پی ارزانی خویشم

 

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

 

و دلت ، از هر انديشه تهي
به افق بنگر و دل را بگشا
ك به شب راه ستاره پيداست
آسمان هست هنوز
و تو آن ماه درخشان شب هنگام منی
غم دل را بگذار لب درياچۀ افسون اکنون
تو طلوع سحري، چشم دل را بگشا
كه جهان در تب چشمان تو ناآرام است
در دلم طوفان است حال من ویران است
تو بدان جان دلم
تو اگر در دل من میماندی
تو اگر دانی و حیران ماندی
تو بدان نام تو را تا به سحر
زیر لب زمزمه کردم چو دعا
من برای همۀ اهل دلان میخوانم
که پری زادۀ من ماه شبانم شده است

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

آنلاین شدی شعر مرا خواندی و رفتی
مشکوک شدم باز تو آنلاین نباشی

گفتی که دلم پیش تو و موقع درس است
گفتم به تو آرام که تو خودبین نباشی

گفتی همۀ هوش و حواسم پی عشق است
گفتم تو بخوان درس که تو مسکین نباشی

پرسید از آن هندسه و درس حسابان
دادم به تو پاسخ که تو بدبین نباشی

گفتی تو بخوان بر من شوریدۀ عاشق
خواندم که حذر کن که تو نفرین نباشی

جمله همگی در پی بوسیدن و غیرند
این را تو بدان تا تو بدآیین نباشی

از عشق تو یک بار دگر سینۀ من سوخت
با پای خودت رو که دگر چین نباشی

پرسید از آن دوری و از آن شب هجران
با من تو بمان تا که فلسطین نباشی

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار
زخمی تو زدی بر دل و بر دیده و ابصار

مهرم به دلت نیست همان اول ره گو
تا سینه درم قلب شکافم غم بسیار

ای یار چه دانی تو از این سینۀ پر درد
عشق تو کِشد شعله بر این خانۀ آوار

بعد از تو دگر سنگ دلم شیشه شکسته
حرفِ همه این است شدم یار دل آزار

این یار دل آزار گذر کرده از آن شهر
گیسو تو پریشان نکن ای ساغر بازار

مست می و پیمانه و خمار شدم من
خواندم نفسی جان منی صاحب اشعار

بر سر در میخانه آن شهر نوشتند
جام می معشوق شود مرهم بیمار

بیمار منم یار نظر کردۀ دل سنگ
مرهم شده این بوسه و این پاکت سیگار

من گشتم و گشتم که نشانی ز تو گیرم
گفتند که تو خفته‌ای در بستر اغیار

پایان رسد این شعر بدان جان دلم باز
در سینۀ من محرمی و حافظ اسرار

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

زیر لب زمزمه کرد هر چه خدا میخواهد
من سپردم به خودش هر چه خدا میخواهد

هم مسیرم شده بود یار نگه کردم و گفت
حرف دل را تو بزن هر چه خدا میخواهد

سر صحبت باز شد حرف دلم گفتم و گفت
تو بمان پای دلم هر چه خدا میخواهد

گفتمش محرم دل، مهر تو را بینم و گفت
تو بگو باز به من هر چه خدا میخواهد

گفتم از دوریت ای یار میترسم و گفت
تو ز تقدیر نترس هر چه خدا میخواهد

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

لب من تشنه چو خوزستان است
تن من خسته شده داغان است

به هوای عطش و تشنگی و گرمی تن
لب من در پی یک قطرۀ آب پرسان است

الامان، الامان ای پسر نیک سرشت
خاک من مرده چو گورستان است

شکوه بردم به خدا از سر این ظلم بزرگ
خاک خشک وطنم تشنۀ یک باران است

خنده بر لب زد و او باز سرود هور العظیم
آب بر من که حرام و به تو غیر ارزان است

چه کنم حال مرا هیچ کسی مرهم نیست
عده ای آب بدست، این دل من بریان است

تو بدان آخر این بازی نیرنگ و ریا
ریشه‌هامان همه خشکیده و شب ویران است

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

 

گفتم که تو منظور من از این همه شعری
مغرور نگاهی به من انداخت که منظور؟

گفتم که تو شیرین منی، جان و جهانی
گفتش که هوایی شده‌ای شاعر مهجور!

یارا تو نظر کن که دلم کوک تو باشد
گفتش ندهم دل به نوای نی و سنتور

گفتم که تو آن بلبل خوشخوان منی یار
گفتش که تویی در نگهم وصلۀ ناجور

خندیدم و گفتم که دلم سخت شکسته
گفتش تو ببخش یار که مأمورم و معذور

مٲمور شدی جان مرا قلب مرا باز ستانی؟
گفتش که نه جانم شده ام جابر و مجبور

گفتم که جانا اگر آن حکم به دستور تو باشد
با جان بپذیرم تو ببند دست مرا مجری دستور

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

خسته دل بودم و نالان که به یارم گفتم
قلب و دل را شکنم توبه کنم میمانی؟

محکومم و در بندم و تو حاکم این زندانی
این بار بخوانم نفسی جان منی میمانی؟

من اگر زخم زنم، زار زنم، رام شوم
من اگر ساغر این جام شوم میمانی؟

دو سه جرعه ز می جام لبم نوشید و
گفت شیرینتر از شهد و عسلی میدانی؟

گفتمش من به فدای تو شوم جانانم
از برای دل من شعر و غزل میخوانی؟

شعر خواند و دل من رفت که رفت
گفتمش باز بگویم تو برو میمانی؟

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

گفته بودی که اگر ناز کنم میمانی
من اگر طبل و دهل ساز کنم میمانی

صورتم خیس که شد باز برایم خواندی
با تو محکوم به حبس ابدم میمانی؟

گفته بودی که مرا تا به ابد میخواهی
عهد و پیمان شکنم توبه کنم میمانی؟

گفت جانم من اگر زخم زنم رام شوم
من اگر طعمۀ آن دام شوم میمانی؟

دو سه بوسه ز لبش چیدم و گفت
من اگر از لب خود وام دهم میمانی؟

خنده بر لب زد و گفت جان دلم
من اگر زخم زنم قلب تو را میمانی؟

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

داشتم فکر میکردم به اولین دیدارمون، اولین روز آشنایی، اولین نگاه، اولین دستتو گرفتنا، پیاده خیابونا رو گز کردنا، اولین بوسه، و ناخودآگاه خنده نشست رو لب‌هام …
اما همۀ اینا قبل از اولین روز خوب بود، بعدش همه چیز سرد و بی روح شد، ذوقی تو چشماش نبود، نگاهمون از هم دور شد، دستامون دور شد، قلبامون دور شد و این بغض لعنتی جای خنده رو گرفت!
درد داره، خیلیم درد داره که از لبخند برسی به اشک!
میدونی که چی میگم …
“از دل برود هر آنکه از دیده برفت”

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

و امروز تنهاتر از همیشه
بی آنکه چشم به راه کسی باشم
به تو می‌اندیشم
تویی که ذره ذره
در جانم ریشه دوانده‌ای
مهمان خانه کوچک قلبم شده‌ای
و اکنون بی هوای تو
نفس کشیدن برایم سخت شده است
و چه تلخ است انتظار
و تلخ‌تر از آن دلتنگی …

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

 

سلسله موی تو را دیدم و دیوانه شدم
تو همان شمعی و من ناجی پروانه شدم

تو نظر کردی و من راهی کاشانه شدم
آتش افروختی و خادم بتخانه شدم

دلبری کردی و من با دلت همخانه شدم
گونه ام سرخ شد و صاحب میخانه شدم

مست روی تو و آن ساغر و پیمانه شدم
من نوای خوش آن نالۀ مستانه شدم

شوق چشمان تو را دیدم و ویرانه شدم
با همه اهل دلان دشمن و بیگانه شدم

عطر تن نسترن و عاشق دردانه شدم
عاشق شعر شب و شاعر فرزانه شدم

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

بی مهری و بی تفاوتی آدما رو نه تنها از نگاهشون بلکه از سردی کلامشونم میشه فهمید اونجایی که یه جمله که نه حتی یک کلمه ناخوشایند باعث میشه گرمی نفسهات جاشو با سرمای زمستون عوض کنه، اونجایی که بغض راه گلوتو میگیره و اشک تو چشمات حدقه میزنه و اونجاست که پیش خودت میگی چی فکر میکردم و چی شد …
آره اگه روزی روزگاری کسی تو رو نادیده گرفت اصلا ناراحت نشو چون تو این دنیا قراره با زشتی و پلیدی‌هایی رو به رو بشی که نادیده گرفتن آدمها قیاس قطره در برابر دریاست.

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

من کجا مثنوی و شعر و غزل میخواهم
شاعری مال خودت، بوس و بغل میخواهم

هر چه خواندی تو ز عشق باد هواست
عاشقی حرف قشنگیست عمل میخواهم

هر چه گفتم که نرو باز بمان نشنیدی
کام من تلخ شده شهد و عسل میخواهم

قهر ما روز و شبش سر به فلک بنهاده
به خدا گفتم این‌ بار جدل میخواهم

پشت دستم داغ کردم که دگر ننویسم
چه کنم عاشقم و باز هَچَل میخواهم

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

دم دستی نباش عزیز من!
دم دستشان که باشی امروز هستند و فردا نه!
دم دستشان که باشی به فصل خوشی می‌آیند و دلشان که زده شد می‌روند!
دم دستشان که باشی، این جماعت نمک نشناس در چشم به هم زدنی نسخه‌ات را می‌پیچند!
دم دستشان که باشی می‌آیند دلبسته‌ات میکند، نقطه ضعفت را که فهمیدند ترکت میکند!
دم دستشان که باشی سنگ میزنند به شیشه دلت، ترک که خورد میگویند جنسش خوب نبود!
دم دستشان که باشی چمدان سفرشان همیشه آماده است!
دم دستی نباش عزیز من!
دم دستشان که باشی حیف و میلت میکنند!

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

امان از آدمای این زمونه که رهگذر بودن براشون شده عین عادت‌های روزمرشون!
همونایی که کارشان نوشتن یادگاری بر دیوار تنهایی آدماهاست!
اونایی که میان به خونه دلت سرک میکشن، یه های و هویی میکنن و تا سرتو برمیگردونی میبینی ای دل غافل غیبشون زده!
اونایی که موندنشون به یه تار مو بنده و تا دلت بخواد پای رفتنشون تند و تیز!
ولی کاشکی موقع یادگاری نوشتن رو قلب آدما، موقع سرک کشیدن به دلشون، موقع رفتنای وقت و بی وقتشون یادشون بمونه که با اینکار تخم ترس و بی‌اعتمادی رو تو دل این شکسته دل‌ها میکارن!
البته یه ضرب المثلم هست که میگه:
” کاشکی رو کاشتم سبز نشد ”

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

زخم دل، قلب تو را درگیر تاوان میکند
راه و رسم عاشقی را باز پنهان میکند

قلب عاشق گر شکست آه میکشد جانم بدان
آه و افسوس و فغان را اشک اذعان میکند

حال یک دل را اگر کردی خراب آماده باش
چوب الله بی صدا چشمت گریان میکند

زخم زدن بر دل حرامست گر مسلمانی بدان
درد و کینه قلب را تاریک چو شیطان میکند

خانه‌ات آباد چه کردی با دلش ای بی‌وفا
اشک و آه دلشکسته خانه ویران میکند

حال من امشب خرابست و نمیدانی ولی
مرهم دستان یار این زخم درمان میکند

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

 

آن که هر روز به تو قول نرفتن می‌داد
پس چه شد عهد تو را بار دگر یادش رفت

آن همه قول و قرار، آن همه وعدۀ دیدار نگار
پس چه شد اشک دو چشمان تو را یادش رفت

او اگر دل به دل یار دگر بسته نبود
پس چه شد باز که دیدار تو را یادش رفت

او اگر خوب نبود، او اگر تحفۀ شیرین نبود
پس چه شد آن لب خونین تو را یادش رفت

او اگر باز نگاهش به نفس‌های تو بود
پس چه شد بوسۀ شیرین تو را یادش رفت

او اگر دین و دلش باختۀ یار نظر کرده نبود
پس چه شد وقت اذان حرف دلش یادش رفت

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

شهره شهری و اسمت همه جا ورد زبان
من به تو نزدیکم فارغم از روز و زمان

یاد داری که چه خواندی به دلم وقت اذان
که منم عاشق چشمان تو ای شاه جوان

دل من رفت و سرودم دو سه خط شعر روان
چه بخوانم که تویی عشق‌ترین عشق نهان

سرخی جام لبت هوش برد از سرمان
تو بمان با دل من ای لب تو شعر فغان

سوختم در تب چشمان تو ای نور جهان
تو شدی جان من و اسم تو شد نیمۀ جان

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

شعر میخواندم تو را در بند دستانم کنم
خود نفهمیدم اسیر جنگ چشمانت شدم

تیر چشمانت نشست بر جان من جانان من
نامسلمان من بخوانم آیۀ قرآن مسلمانت کنم

بارها خواندم تو جانی بلبل خوشخوان من
جان به قربانت کنم با عشق درمانت کنم

گر نمیدانی طریق عاشقی جانم بدان
آمدم همدم شوم در قلب پنهانت کنم

دست دل رو شد برایت نامسلمانی بدان
تاج سر کردم تو را جانان و جانانت کنم

غنچه سرخ لبت دیوانه کردست حال ما
از می جام لبت نوشم تو را در بند و زندانت کنم

بس که تلخی میکنی با من چه گویم جان من
من تو را شیرین بخوانم قند قندانت کنم

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

بیچاره‌تر از عاشق بی یار کجاست
یک شاعر و یک ناطق بیدار کجاست

من زاهد شبگردم و من در طلبت
دیوانه منم، مستم و دلدار کجاست

خنده بر لب زدم و گفتمت ای جان دلم
آنکه میگفت گذر کن ز جفاکار کجاست

هوس دیدن مه کردم و آن بوسۀ یار
من به خود مطمئنم روزۀ شک دار کجاست

تو اگر توبه شکستی دو صد بار جانم
من خریدار توام تحفۀ بازار کجاست

حرف دل را تو بزن یار نظر کردۀ من
تو بگو باز به من یار دل آزار کجاست

به سر کوی و گذر جار زدم جار که من
من که ویران توام خانۀ آوار کجاست

الف.ع

 

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

www.elmema.com

 

سلامم را تو پاسخ دادی و گفتی خداحافظ
شکستی شیشۀ قلبم تو میگفتی خداحافظ

به هر بار آمدم پیشت تو میگفتی پریشانم
مرا رنجاندی و رفتی و میگفتی خداحافظ

تو را با غیر میبینم صدایم در نمی‌آید
تو با من در ستیزی و تو میگفتی خداحافظ

مرا از کوی خود راندی ملالی نیست جانانم
چرا از عشق خواندی بر دلم گفتی خداحافظ؟

فدای خنده‌ات کردم دل و جانم ولی افسوس
به دل با من نبودی و تو میگفتی خداحافظ

ز یادم برده‌ام دلبر من آن شب‌های بی تکرار
که گفتم جانِ دل هستی و میگفتی خداحافظ

و در آخر فقط این مانده در ذهنم و در قلبم
که هر بار آمدم سویت چرا گفتی خداحافظ؟

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

 

دیدنت با دیگری بازم مرا دیوانه کرد
من چه گویم یار دل سنگم مرا ویرانه کرد

روز پیشین را به یاد دارم که من در منزلت
صاحب دل بودم و افسوس مرا بیگانه کرد

هی به گوشم خواند و خواند از مهر و عشق
او مرا درگیر عشق و بازی خصمانه کرد

گفتمش سنگست دلت اما دلم چون برگ گل
شیشۀ دل را شکست و عشق را افسانه کرد

نوش تو باد رفتنت خوشحال باش جانم بدان
آه و افسوس و فغان را با دلم همخانه کرد

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگر می‌گریم
یا اگر در تب چشمان تو یار
وعدۀ بوس و بغل با دل خود میبندم

من صبورم اما
من ز غوغای جهان سمت تو باز آمده‌ام
و به اندازۀ آن لحظۀ کوتاه نگاه
در دلم نقش تو را باز به قلبم زده ام

من صبورم اما
تو ندانستی که من تا ته دوزخ رفتم
یا در اندیشۀ آن صبح بهار
از برای دل تو جنگ رقیبان رفتم

من صبورم اما
چه کنم دست و دلم می‌لرزد
که بگویم این عشق
به غم رفتن و دل کندن تو می‌ارزد

من صبورم اما
شده این عشق بازی، شده گرگم به هوا
راه ما دور و از هم که سوا
به گمانم گرگم و تو آن سر به هوا

من صبورم اما
چه کنم نقش تو افتاده به دل
دست من خالی و
پیش تو باز شدم من که خجل

من صبورم اما
نه به کوتاهی آن لحظۀ دیدار نگار
من به خود میگویم
نه به اندازۀ یک لحظۀ بوسیدن یار

من صبورم اما
چه کنم دست خودم نیست دلم جامانده
پیش آن یار دل آزار که میگفت به من
نفسم در گرو عطر تنت جامانده

من صبورم اما
نه ببینم عشقم با نسیم سحری می‌آید
یا دلش تنگ که شد
ساز رفتن به دلش کوک کند می‌نالد

من صبورم اما
نه به اندازۀ فرهاد نه به اندازۀ مجنون
من به خود میپیچم
که بگویم دل من تنگ شده باز اکنون

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

نذر کردم که اگر سهم من از عشق شدی
دو سه خط از تو و چشمان تو خوانم هر شب

یا برای تو که در جان و دلم ریشه زدی
دو سه رکعت غزل شاد بخوانم هر شب

نه که هرشب، هر دم تا طلوع خورشید
مست و مدهوش و سبک بال بخوانم هر شب

ای امان از شب و شبگردی و این بادۀ ناب
تو بگو جان دلم تا که برای تو بخوانم هر شب

در همین دم که میان من و تو فاصله هاست
من ز عشق و غم هجران تو خوانم هر شب

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

من صبورم اما
بخدا رسم رفاقت این نیست
که تو هر بار دلت میخواهد
با نسیم سحری می‌آیی
یا دلت تنگ که شد
ساز رفتن بزنی، بگریزی

من صبورم اما
نه که آن شاه پری سینه بلور
بزند حرف ز عشق تا به سحر
برود از دل من بار دگر
بنشیند به سر بام دگر
بکند چشم مرا تیره و تر

من صبورم اما
شکوه کردم به خدا گفتمش
این یار دل آزار که میگفت
منم عاشق و سرگشته تو
پس چه شد عهد مرا یادش رفت
یا که او اشک دو چشمان مرا یادش رفت

من صبورم اما
به دلم مانده که یک شب
سرم آسوده زمین بگذارم
تو به خوابم آیی و مرا
سخت به آغوش کشی

من صبورم اما
اگر از اهل دلان هم پرسی
که چرا حال دلم غمگین است
به تو گویند غمم سنگین است
تو چرا باز نگشتی دیگر

الف.ع

 

*****اشعار امیر علی اکبری*****

 

من صبورم اما
به تو گفتم جانی یار قشنگ
چه کنم با غمم و این دل تنگ
به گمانم که تویی تشنۀ جنگ
که شده بوسۀ تو حکم فشنگ

من صبورم اما
من از این زخم دمادم خستم
من همانم که به تو دل بستم
چشم بر روی نگاران بستم
تا بگویم به تو جان دل بستم

من صبورم اما
سال‌ها در طلب چشم تو من بیدارم
من سکوتم همه حرفست ولی دیوارم
مونسم ساغر و پیمانه شد و سیگارم
یا که از دوری دستان تو من بیمارم

من صبورم اما
هر چه گفتم که چرا با دل من بد کردی
یا چرا عشق مرا باز مردد کردی
تو شنیدی و مرا از سر خود رد کردی
تو مرا وارد یک راه پر از سد کردی

من صبورم اما
چه بگویم که دلم یار دل آزار شکست
بگمانم که مرا لحظه دیدار شکست
عهد و پیمان مرا باز چه بسیار شکست
او دلم را به زر و سکه و دینار شکست

من صبورم اما
تو اگر یار دل آزار شوی میمیرم
تو اگر گرمی بازار شوی میمیرم
تو اگر تب کنی بیمار شوی میمیرم
تو اگر مونس اغیار شوی میمیرم

من صبورم اما
در همین لحظۀ آخر که ز پاییز مانده
یا صدایی که ازین عاشق لبریز مانده
همه جا ویران و باز که تبریز مانده
از تو یک مثنوی و شعر دل انگیز مانده

من صبورم اما
راه ما گرچه سوا بود به پایان نرسید
سنگ دل شیشه شکست و زمستان نرسید
قصۀ عشق من و تو به هجران نرسید
به خدا زور من خسته به طوفان نرسید

الف.ع

 

**************

*****اشعار امیر علی اکبری*****

**************

 

 

 

www.elmema.com

 

این صفحه را با دوستانتان به اشتراک بگذارید:

 

تلگرام telegramاشتراک گذاری در تلگرام (کلیک کنید)

 

 

اشتراک گذاری در واتس آپ (کلیک کنید)

 

 

**************

**************

 

 

لطفا نظرات خود را در مورد اشعار من در زیر همین صفحه بنویسید…

این محتوا چقدر براتون مفید بود؟

لطفا به محتوای ما با ستاره امتیاز دهید

میانگین امتیاز 2 / 5. تعداد آرا: 1

تاکنون کسی به این محتوا رای نداده! اولین کسی باشید که این محتوا را ارزیابی می کند...

58 دیدگاه

  1. متنه عالی بود …احسنت
    در ضمن چقدر سخته فرستادن یه نظر فکر کنم سابته مشکل داره

  2. Besyar lezat bordm az ashare zibatun??

  3. خیلی خوب بود??مانا و نویسا باشید

  4. پر از احساس. عالی . ب امید دیدن موفقیت های پی در پی شما.

  5. با سلام و احترام
    اشعار بسیار زیبا و دلنشینی می سرایید اقای علی اکبری.
    قلمتون مانا ?

  6. عالی بود دکتر خوش طبع مهربون با استعداد.

  7. بسیار عالی و زیبا?

  8. احسنت به طبع هنری شما دوست عزیز.???ولی کاش یه مقدار از غمی که توی شعرتون هست کم کنید . موفق و تندرست باشید ان شالله ???

  9. دلنشین و زیبابود
    امیدوارم موفق باشید???

  10. بسیار عالی بود

  11. درود بر احساس زیبایتان قلمتان همواره نویسا ،مانا باشید

  12. حس شعرا عجیبن یهویی غافل گیرت میکنه عالین

  13. با سلام و عرض ادب… اشعار و نثرهارو مطالعه کردم… دلنشین، زیبا، جذاب و عالمانه بودند و چون از دل برآمدند بر دل هم می نشینند. پس برای چاپ و انتشار آن اقدام کنید…موفق و پیروز باشید… بسم الله…

  14. فوق العاده دلنشین و بااحساس،با آرزوی موفقیت

  15. بی شک، از دلنشین ترین اشعاری که تا به حال خوندم.

  16. عالی بودن واقعا لذت بردم از خوندنشون بخصوص نثرهاتون با آرزوی موفقیت بیشتر براتون تو این زمینه ??

  17. بسیار عالی و زیبا.
    واقعا حرف نداشت

  18. شعراتون عالیه ممنونم

  19. بسیار عالی…موفق باشید

  20. بسیار عالی،مثل همیشه لذت بردیم از نوشته هاتون،موفقیتتون روز افزون اقای الف.ع?

  21. عااااااااااااااالی بود
    کی چاپ میشه؟؟؟

  22. تبریک میگم استاد
    خیلی خوبه

  23. عالی بود واقعا، تبریک میگم

  24. اشعار زیبا و با معنی سرودید، امیدوارم به زودی بتونیم به صورت کتاب بهشون دسترسی داشته باشیم. موفق باشید

  25. اشعار شما عالیه دکتر
    تبریک میگم

  26. امر ها چقدر خوبند و خوب و خوب…

  27. عالی…
    دل و جان بردی و اما نشدی یار من…

  28. بیصبرانه منتظر چاپ اشعارتون هستم

  29. خوش به حال کسی که این اشعارو براش گفتین

  30. دَرِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت…..

  31. نوشته بود کسی را چنان دوست داری که برایش بجنگی؟ نوشتم از جنگ‌ها برگشته‌ام، با زخم ها و موی سپید؛یاد گرفتم صبور باشم و به تماشا قانع!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *