بیمارستان روانی مردی به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی ،از روان پزشک پرسید: شما چطور می فهمید یک بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟! روانپزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می کنیم و یک قاشق چای خوری ، یک …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه: پناهگاه
پناهگاه کوهنوردان کوه های آلپ با رسیدن به نیمه ی راه در استراحت گاهی در آنجا استراحت می کنند. آنها اگر صبح زود کوهنوردی را شروع کنند، موقع ناهار به همان استراحتگاه می رسند. صاحب آن استراحتگاه طی سالیان متوجه شد که اتفاق جالبی رخ می دهد: وقتی که کوهنوردان …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه: هوشمندانه احمق باشید
هوشمندانه احمق باشید . . . ! ملانصیرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی و حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان از طلا بود و دیگری از نقره، اما ملانصیرالدین همیشه سکه نقره را …
توضیحات بیشتر »داستان پیرزن قمار باز
پیرزن قمار باز پیرزنی هر هفته مبلغ شش هزار دلار به حساب خودش واریز میکرد.. بعد از گذشتن چند سال توی ذهن رئیس بانک سوال ایجاد شد که منبع درامد این پیرزن از کجاست؟؟!! ریس بانک تصمیم گرفت سوال خودش رو از پیرزن بپرسه . .. هفته بعد پیرزن …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه: سقراط و مرد ناراحت
سقراط و مرد ناراحت روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه: مسیر سخت پولدار شدن
مسیر سخت پولدار شدن مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت: از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟ همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد: با سه تا …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه: خوشبختی کجاست!
خوشبختی کجاست! قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود… هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه: پایان جهان
پایان جهان دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه: میلیاردری که گدایی میکرد…!
میلیاردری که گدایی میکرد…! گویند از مردی که صاحب گستردهترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است پرسیدند: «راز موفقیت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت : زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی به جز …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه: قضاوت
قضاوت مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند …
توضیحات بیشتر »