معرفی و خلاصه کتاب عشق کافی نیست از مارک منسن
(Love is not enough)
خلاصه و معرفی از: آزاده جوانبخت
معرفی مارک مَنسن
مارک مَنسن (Mark Manson) متولد ۹ مارس ۱۹۸۴ نویسنده اهل ایالات متحده آمریکا است.
مترجمین کتاب عشق کافی نیست
این کتاب توسط خانم سیمین محمدی ترجمه شده و انتشارات ملیکان آن را به چاپ رسانده است.
درباره کتاب عشق کافی نیست
عشق تجربهای فوقالعاده است. یکی از بزرگترین تجاربی است که زندگی به ما تقدیم میکند و چیزی است که همه باید آرزوی احساس کردن آن و لذتبردن از آنرا داشته باشند؛ اما عشق مانند هر تجربهی دیگری، ممکن است سالم یا ناسالم باشد. مانند هر تجربهی دیگر، نباید اجازه بدهیم هویتمان یا اهداف زندگیمان را تعریف کند. نباید اجازه بدهیم نابودمان کند.کتاب عشق کافی نیست، اثری خواندنی از مارک منسن است که در آن استدلال میکند چرا عشق، همهی آن چیزی نیست که برای داشتن یک رابطهی موفق به آن احتیاج دارید.
موضوعات مقالات گوناگون کتاب عشق کافی نیست آن را برای همهی افراد تبدیل به کتابی جذاب میکند. اما اگر به دنبال روشی برای زندگی بهتر میگردید، از مطالعهی این کتاب غافل نشوید.
مارک منسن در کتاب عشق کافی نیست استدلال میکند که عشق، تمام چیزی محسوب نمیشود که برای داشتن رابطهای موفق به آن نیاز دارید و با توصیههای فوقالعادهاش به شما یاد میدهد که با خودتان صادق باشید و واقعیت را آنگونه که هست و نه آنگونه که دوست دارید باشد، بپذیرید.
مارک منسننویسندهی این اثر به شما میگوید که در زندگی علاوه بر عشق به چیزهای دیگری هم نیاز دارید که در آن صورت متوجه میشوید تنها عشق کافی نیست.
شما میتوانید در زندگی خود عاشق افراد زیادی شوید که یا برایتان مناسباند یا نه! میتوانید از راههای سالم و ناسالم دلبسته شوید. راههای زیادی برای عاشق شدن وجود دارد. عشق خاص نیست اما عزت نفس و تواناییتان در اعتماد کردن بسیار مهم است. شما میتوانید در طول زندگیتان، زیاد عاشق شوید؛ اما وقتی عزت نفس، شخصیت، یا توانایی در اعتماد کردن در شما از بین برود، دیگر نمیتوانید آن را به راحتی به دست آورید.
عشق تجربهای بسیار قشنگ است که همه انسانها در آرزوی تجربه کردن آن هستند و هدیهای بزرگ است که زندگی به شما میدهد. اما عشق میتواند هم سالم باشد و هم ناسالم! مانند هر تجربهی دیگر، نباید اجازه بدهید اهداف زندگیتان را تحت تأثیر قرار دهد و هویت و شخصیتتان را نابود کند زیرا در این صورت هم خودتان را از دست میدهید هم عشق را!
فهرست مطالب کتاب
واقعاً چقدر خودتان را میشناسید؟
اصول پنجگانه برای گرفتن تصمیمات بهتر در زندگی
چگونه از طریق دردهایتان رشد کنید؟
در جانبداری از متوسط بودن
چگونه ناامنیتان را میخرند و میفروشند؟
چگونه اصل هشتاد بیست را در زندگیتان اعمال کنید؟
بهای پنهان شادی
چرا باید داستان بخوانید؟
چیزی را که عاشقش هستید پیدا کنید و اجازه دهید شما را بکُشد
روشی کاملاً جدی برای یافتن جفت مناسب
سه مرحلهی خودآگاهی
شما به ده دلیل شکست میخورید
عشق کافی نیست
گوشی هوشمند، سیگار با لباس جدید
نظریهی دلبستگی
نُه دروغ ظریفی که همهی ما به خودمان میگوییم
ارزش واقعی پول
چگونه شاگرد بهتری شویم؟
چهار مرحلهی زندگی
راهنمای شادکامی
سه توضیح ساده برای اینکه چرا هنوز مجرد هستید
سه مزیت غیر منتظرهی ازدواج
سه مهارت مهم زندگی که تاکنون هیچکس بهتان یاد نداده
مرض بیشترخواهی
اهدافتان را زیادی بزرگ میکنید
بیست تناقضی که حقیقت دارند
چگونه زندگیتان را میسنجید؟
شادیهای ساده، پرمعناترین شادیها
گشایش دگرگون کننده و بزرگ زندگیتان قبلاً رخ داده است
مهمترین مهارت در زندگی
همه چیز به فنا رفته و مطمئنم که تقصیر اینترنت است
پینوشتها
با خواندن این کتاب چه چیزهایی را یاد میگیریم؟
شاید بارها از بزرگترها یا افرادی که تجربهی بیشتری دارند و به اصطلاح چند پیراهن بیشتر از ما پاره کردهاند، شنیده باشید که عشق کافی نیست.
اگر رومانتیک و احساسی باشید، حتما از شنیدن چنین جملهای ناراحت میشوید. اما واقعیت این است که برای داشتن یک زندگی بهتر و یک رابطهی موفق و عالی، عشق کافی نیست. بلکه لازم است مهارتهای مختلفی را در خودمان پرورش بدهیم و چیزهای جدیدی یاد بگیریم. مارک منسن در کتاب عشق کافی نیست، مقالات زیادی پیرامون داشتن یک زندگی بهتر نوشته است.
موضوعاتی همچون خودشناسی، خودآگاهی، پیشرفت در کار و زندگی، شادکامی، سنجیدن زندگی خود با معیارهای درست، مهارتهای مهم زندگی و…. را میتوانید در این مقالات بخوانید.
میتوانید در زندگی خود عاشق افراد زیادی شوید. میتوانید عاشق افرادی شوید که برایتان مناسباند یا مناسب نیستند. میتوانید بهشیوههای سالم و ناسالم عاشق شوید. میتوانید در جوانی یا در ایام پیری عاشق شوید. عشق منحصربهفرد نیست. عشق خاص نیست. عشق کمیاب نیست؛ اما عزتنفس اینگونه است، و همچنین شأن و تواناییتان در اعتمادکردن. بهطور بالقوه درطول زندگیتان، ممکن است عشقهای زیادی داشته باشید؛ اما وقتی عزتنفس، شأن، یا تواناییتان در اعتمادکردن را از دست میدهید، بهدستآوردنِ مجددِ آنها کار بسیار دشواری است.
عشق تجربهای فوقالعاده است. یکی از بزرگترین تجاربی است که زندگی به ما تقدیم میکند و چیزی است که همه باید آرزوی احساسکردن آن و لذتبردن از آنرا داشته باشند؛ اما عشق مانند هر تجربهی دیگری، ممکن است سالم یا ناسالم باشد. مانند هر تجربهی دیگر، نباید اجازه بدهیم هویتمان یا اهداف زندگیمان را تعریف کند.
نباید اجازه بدهیم نابودمان کند. نباید هویت و ارزش خودمان را قربانیاش کنیم؛ چون وقتی این کار را بکنیم، هم عشق را از دست میدهیم و هم خودمان را.
در زندگی، به چیزهایی بیشتر از عشق نیاز دارید. عشق عالی است، عشق ضروری است، عشق زیباست؛ اما عشق کافی نیست.
می گویند یونانیها عبارت «خودت را بشناس» را روی معابد باستانیشان مینوشتند و مردم را دعوت میکردند که گاهی وقتشان را صرف سؤال کردن از خود در مورد انگیزهها و اعمالشان کنند.
خودشناسی در رأس اکثر ادیان و مکاتب فلسفی دنیا قرار دارد.
افرادی که باور دارند باهوشند در آزمونها بهتر عمل میکنند، حتی اگر باهوشتر نباشند و بیشتر از دانش آموزان متوسط درس نخوانده باشند.
افرادی که معتقدند نوشیدنی انرژی زا مصرف کردهاند میتوانند وزنههای سنگینتر از حد معمول بلند کنند، حتی اگر نوشیدنی که بهشان دادهاند حاوی هیچ ماده خاصی نباشد.
افرادی که معتقدند به خواب کمتری نیاز دارند، واقعاً با خواب کمتر نسبت به بقیه عملکرد بهتری دارند. باورها قدرتمندند و به دلیل قدرت آنها باید یاد بگیریم ذهنمان را پرورش دهیم. چیزی را باور کنید که مفید است نه چیزی که حقیقت دارد. اعتقادات و باورهای ما درباره
هر کسی که به اندازه کافی در اینترنت وقت گذرانده باشد، میداند در مورد هر چیزی میتوان بحث کرد وقتی عمیقاً درباره زمینههایی مانند جذابیت، شادی، موفقیت، انگیزه، رشد و توسعه، تحقیق و مطالعه میکردم چیزی که واقعاً ناامیدم کرد این بود که تقریباً هیچ اتفاق نظری در مورد آنها وجود نداشت. فقط دادههای خام بود و درباره بسیاری از این دادهها هم بحث و جدل وجود دارد حتی در دشوارترین علوم ثابت شده که تعصبات ناخودآگاه دانشمندان بر نتایج آزمایشهای آنها تأثیرگذار بوده است.
در واقع اعتقادات خودشان نتایجی را که به دنبالش بودند تحت تأثیر قرار داده و به طور ناخودآگاه بر نحوه انجام آزمایششان هم اثر گذاشته است.
نکته این جاست که در آخر خودمان اعتقاداتمان را انتخاب میکنیم. هر چیزی که امروز باورش داریم و دربارهاش میاندیشیم چیزی بوده که در نقطهای از مسیر زندگی تصمیم گرفتیم باورش کنیم و تشخیص دادهایم که برایمان مناسب است.
این قانون بر همه چیز اعمال میشود بنابراین پیشنهاد میکنم چیزی را باور کنید که مفید است نه چیزی که حقیقت دارد.
زیرا هر باوری به ما کمک نمیکند، بسیاری باورها به ما آسیب میزنند. کسانی که باور دارند زشت هستند تنها متوجه افرادی میشوند که به ظاهر آنها واکنش منفی نشان میدهند و نه افرادی که به ایشان دید مثبت دارند.
درستی یا نادرستی یک اعتقاد مهم نیست چیزی که اهمیت دارد سودمندی و فایده آن است.
دفعه بعد که احساس حماقت یا ناامنی کردید از خودتان بپرسید آیا چنین باوری سودمند است دفعه بعد که احساس بی کفایتی کردید یا اینکه از پس کاری بر نیامدید از خودتان بپرسید این باور سودمند است یا نه؟
دفعه بعد که احساس کردید جذاب یا خوشایند نیستید یا اینکه فلان موقعیت دست نیافتنی است از خودتان بپرسید داشتن چنین باوری سودمند است یا نه؟ چرا؟ چون مهم نیست چه چیزی درست است چه چیزی نادرست. در اکثر مواقع درباره حقیقت اختلاف نظر وجود دارد پس چرا روی جنبه تمرکز نمیکنید که نفعی به حالتان داشته باشد.
داستان خودکشی ویلیام جیمز
در میانه قرن نوزدهم در خانوادهای ثروتمند پسری به دنیا آمد که از همان آغاز دچار مشکلات جسمی جدی شد. عارضه چشمی که به طور موقت او را نابینا کرد. ناراحتی وحشتناک معده که به خاطرش مجبور به رژیم غذایی سخت شد و کمردردهایی که تا آخر عمر آفت جانش شد.
این پسر تا زمانی که ۳۰ ساله شده بود همچنان بیکار مانده بود و هر کاری شروع کرده بود به شکست منجر شده بود بالاخره با جسمی که به او خیانت کرده و انگار قرار نبود بهتر شود تصمیم گرفت به خانه و پیش پدر ناامیدش برگردد. زندگی را باخته بود گویا تنها دارایی همیشگیاش در زندگی رنج و ناامیدی بود. این مرتبه به افسردگی شدید دچار شد و تصمیم به خودکشی گرفت.
اما قبل از آن فکری به ذهنش رسید با خودش قرار گذاشت و در دفتر خاطراتش نوشت که دست به آزمایشی می زند با خود گفت یک سال کامل را با این باور به سر میبرم که صددرصد مسئول تمام اتفاقاتی هستم که در زندگیام خواهد افتاد هر اتفاقی که باشد.
در این مدت هر کاری در توانش بود بدون در نظر گرفتن نتیجه آن کار برای تغییر شرایط انجام داد. او نوشته بود اگر بعد از یکسال پذیرش مسئولیت همه چیز در زندگی و تلاش برای بهبود آن باز هم هیچ بهبودی در شرایطش حاصل نشد معلوم میشود که واقعاً در برابر شرایط زندگیاش قدرتی نداشته است سپس جان خود را میگرفت…
اسم این مرد جوان «ویلیام جیمز» بود پدر علم روانشناسی امریکا و یکی از پر نفوذترین فیلسوفان در صد سال گذشته. البته در آن روزها هنوز به هیچ کدام از این عناوین نرسیده بود اما به دلیل آزمایشی که انجام داد کمکم به این القاب دست یافت که بعدها از آزمایشش با عنوان تولد دوباره یاد کرد
و همه دستاوردهای بعدیاش را برآمده از این آزمایش دانست. شرایط خارجی هر چه باشد شما مسئول همه کارهایی هستید که در زندگی انجام میدهید در سال ۱۸۷۹ ۱۵ سال پس از انجام این آزمایش سخنرانیای کرد که شاید بتوان گفت معروفترین سخنرانی او بود: «اراده معطوف به باور»
او گفت همه ما باورها و ارزشهایی داریم و چه بهتر که چیزی باشد که برای خودمان و دیگران سودمند است. پذیرش مسئولیت خودمان و ارزشهایمان همان انتخاب سادهای است که باعث میشود احساس کنیم هر اتفاقی که برای ما می افتد تحت کنترل خودمان است.
ما همیشه اختیاری روی اتفاقات اطرافمان نداریم اما همیشه اختیار دو چیز را داریم: اول نحوه تفسیر چیزی که برای من اتفاق می افتد، دوم نحوه واکنش ما با آن اتفاق.
پس همیشه خودمان مسئول تجاربمان هستیم چه خوشمان بیاید چه خوشمان نیاید همیشه در اتفاقاتی که برای ما می افتد نقشی فعال داریم همیشه در حال تفسیر معنای هر لحظه و هر رخدادیم.
نوشتن مطالب روشی ساده اما قدرتمند برای سازماندهی چیزهایی است که ذهنتان را آشفته کرده است.
همیشه از خوانندگانم ایمیلهایی با متنهای طولانی دریافت میکنم که درباره مسائل زندگی خود نوشتهاند اما در انتهای آن گفتهاند نیاز به جواب ندارند چون نوشتن همه این موارد خودش نوعی تخلیه احساسی و شفاف سازی برای ایشان بوده است.
عمل نوشتن وادارتان میکند تمام آن آشفتگی احساسی که ذهنتان را مخدوش کرده سازماندهی و مشخص کنید.
نوشتن دیدگاههای جدیدی پیش رویتان قرار میدهد که قبلاً متوجه آنها نبودهاید.
به اصطلاح فوتبالی نوشتن کتاب غیر داستانی از لحاظ مهارت و دشواری مانند لیگهای درجه دو و سه است در حالی که کتاب داستان لیگ برتر است و رمان در حد جام جهانی!
اگر به ضربه روحی دچار شدهاید لطفاً در موردش حرف بزنید.
حکایتها در خلأ شکل نمیگیرند تنها در صورتی به وجود میآیند که آنها را با دیگران در میان بگذاریم. محققان بارها و بارها دریافتند که تحقق رشد شخصی در پی ضربهای روحی وابسته به یک چیز است: تمایل به افشای ضربه روحی در بطن یک شبکه اجتماعی حمایتگر.
یکی از دوستان یا اعضای خانواده، روانپزشک، یا مشاورتان را گیر بیاورید و تجربه احساسات، تردیدها و ترسهای ناشی از ضربه روحیتان را با آنها در میان بگذارید.
از پیله ذهنتان بیرون بیاید و شرمتان را با دیگران در میان بگذارید.
عمیقترین حکمتهای زندگی از ضربههای روحی حاصل میشود اما اگر آن را به هر نحوی با دیگران در میان نگذارید آن حکمت را هیچ وقت درک نخواهد کرد.
در فرهنگ ما در میان گذاشتن درد خود نوعی ننگ به حساب میآید.
متاسفانه افشای این حقیقت که داریم آسیب میبینیم با بسیاری از آموزههای پیشین ما منافات دارد اینکه باید مثبت و خوش مشرب باشیم اینکه مشکلات ما فقط به خودمان مربوط هستند اما سرکوب ضربه روحی فقط آن را بدتر میکند. درونمان میگندد و مسموممان میکند.
این شاید بزرگترین درسی است که میتوانیم بگیریم خاموش کردن دردمان و تبدیل آن به پیام امید و توانمندسازی.
سهیم کردن دیگران در درد شخصیمان به ما این امکان را میدهد که پایمان را فراتر بگذاریم زیرا با نشستن و فکر کردن در مورد مشکلاتمان متفاوت است.
وقتی آن معنا را با دیگران سهیم شویم و در دنیای اطرافمان به آن شکل دهیم این درد از درونمان بیرون میرود و چون حالا این درد بیرون از وجودمان است بالاخره میتوانیم بدون آن زندگی کنیم.
مردم اساساً غیر منطقیاند بنابراین باید از آنها فقط انتظار رفتارهایی در سطح عاطفی و ناخودآگاه داشت. اگر بتوانید وارد ناامنیهای افراد شوید، اگر بتوانید به عمیقترین احساسات ناکافی بودنشان رسوخ کنید هر کوفتی را که به آنها بگویید میخرند.
این مسئله امروز درس اول بازاریابی است. اینکه نقطه درد افراد را پیدا کنید و بعد زیرکانه حس بدتری درونشان ایجاد کنید.
بنابراین اگر بازاریابی همیشه سعی داشته باشد برای فروش محصول حس ناخوشایندی منتقل کند پس اساساً داریم با فرهنگی زندگی میکنیم که برای به گند کشاندن احساساتمان طراحی شده است.
متاسفانه تولید فرهنگ مقایسه و حقارت، سود آور است زیرا افرادی که دائم احساس حقارت میکنند بهترین مشتریان هستند.
بنابراین مردم اگر بدانند چیزی که میخرند مشکلشان را حل میکند باید این باور را در ذهن مردم تقویت کنید که مشکلاتی دارند اما نکته اینجاست که شاید واقعاً مشکلی نداشته باشند!!!
هر کسی تا به حال در کلاس اقتصاد شرکت کرده باشد حتماً این عبارت به گوشش خورده است، هیچ چیز در این دنیا مجانی نیست یعنی هر چیزی بهایی دارد.
حتی اگر آن بها از اول به چشم نیاید برای دستیابی به هر چیزی باید قید چیز دیگری را بزنید.
ما کتاب میخوانیم چون هیچ وقت به اندازه کافی مردم را نمیشناسیم.
این یکی از آن حقایق پر مغزی است که تا وقتی خیلی بزرگتر نشدهاید درکش نمیکنید.
ما تمایل داریم افراد زندگیمان را خودمان انتخاب کنیم منظورم این است که دوست داریم با افرادی دوست شویم که علایق دیدگاهها و تجارب مشترکی با ما دارند.
دنبال تجاربی میگردیم که با تجارب و عقاید قبلیمان جور باشد و آنها را تأیید کند.
با تفاوت میانه خوبی نداریم چیزی نیست که برایمان طبیعی و عادی باشد گمان میکنم داستانسرایی و داستان خوانی ما را وادار میکند فراتر از چارچوب تجارب محدودمان فکر کنیم و دیدگاههای دیگران را هم در نظر بگیریم.
کتابها به این دلیل خاص هستند که موقتاً ما را به مغز نویسنده میبرند. همچنین خواندن داستان همدلی را بیشتر میکند. خواندن داستان عضلات همدلی ما را نرمش میدهد و به ما یاد میدهد که چگونه دنیا را مانند دیگران ببینیم و دیدگاهها و چشم اندازهایشان را درک کنیم حتی اگر لزوماً با آنها موافق نباشیم یا از حرفهایشان خوشمان نیاید.
خواندن در اصل برای ذهن مثل تمرین پرس سینه است و خواندن داستان خوب مثل پرس سینه زدن است بدون اینکه فشار یا دردی را احساس کنید.
خواندن واقعاً معجزه آساست این تنها چیزی است که در دنیا به شما اجازه میدهد بیاید و برای مدت کوتاهی در مغز من زندگی کنید. چیزی را ببینید که من میبینم چیزی را حس کنید که من حس میکنم و سپس آنجا را ترک کنید.
همه ما میمیریم همه ما! چه سیرکی! همین باید باعث شود به هم عشق بورزیم؛ اما متاسفانه نمیشود.
همه میخواهند با شریک کاملی باشند اما تعداد کمی از مردم میخواهند خودشان شریک کامل باشند.
بهترین راه برای پیدا کردن فردی شگفت انگیز تبدیل شدن به فردی شگفتانگیز است.
تا وقتی چیزی هر چند به نحوی جزئی و ساده درونتان تغییری ایجاد نکرده باشد یادگیری محسوب نمیشود.
افرادی که نمیتواند اعتماد کنند قابل اعتماد نیستند
هر چه چیزی بیشتر شما را بترساند به احتمال بیشتری باید آن را انجام دهید
هرچه در مورد اشتباهاتتان صادقتر باشید افراد بیشتری فکر خواهند کرد که کامل هستید.
دنیا روی یک چیز میچرخد احساسات مردم
رفتار محتاج توجه شما را به طور وحشتناکی در نظر هر کسی که در شعاع پنج مایلیتان باشد غیرجذاب میکند.
وابستگی ریشه همه زشتیها و استقلال ریشه همه جذابیتهاست.
قانون «بله البته یا البته که نه» بسیار ساده است از این قرار است که در قرار عاشقانه و روابط هر دو طرف باید برای یکدیگر «بله البته» باشند اگر کسی را ملاقات کنید و یکی از شما یا هر دو برای دیدار دوباره همدیگر بله البته نباشید میشود «البته که نه»
هر چیزی که به آن فکر یا احساس میکنید همیشه لایه دیگری در زیر خود دارد هر چه بیشتر به عمق بروید لایههای بیشتری را جدا میکنید و احتمال بیشتری وجود دارد که بی اختیار اشکتان در بیاید خودآگاهی مانند جدا کردن پوست پیاز است.
اهمیت خوداگاهی این است که اگر ضعفهایمان را بشناسیم دیگر ضعف نیستند
گوشی هوشمند سیگار با لباس جدید
دوستان عزیز من رؤیایی در سر دارم: جهانی که مردمش پای گفتگوهای طولانی و یکنواخت بنشیند بدون هیچ احساس نیازی به لحظه دیدن آن صفحه نمایشهای درخشان. رویای جهانی که در آن افراد هنگام دیدن تئاتر شروع به پیامک بازی نمیکنند.
رویای جهانی که مردم همانطور که از جسمشان مراقبت میکنند از حواسشان هم مراقبت کنند.
مراقب آرزوهایی که میکنید باشید چراکه ممکن است به زودی به آنها برسید زندگی چکلیست نیست، کوه نیست که بخواهید فتحش کنید. زندگی نوعی «اقتصاد» است. بده بستان است. جایی که هر چیزی باید با چیزی دیگر معامله شود و ارزش همه چیز با میزان توجه و تلاشتان بالا و پایین میرود.
در آن اقتصاد هر یک باید در نهایت آنچه را میخواهید بر اساس آنچه به آن ارزش مینهید انتخاب کنید و اگر مراقب ارزشهای خود نباشید اگر حاضرید چیزی را فقط محض کمی «دوپامین» بیشتر مبادله کنید پس احتمالاً همه چیز را به فنا خواهید داد.
مراقب ÷بعد یا مرض بیشتر خواهی باشید. بیشتر همیشه بهتر نیست.
افرادی که فقیر یا متوسط میمانند پول را چیزی میبینند که باید خرج شود، افرادی که ثروتمند میشوند پول را چیزی میبینند که باید سرمایهگذاری شود. میتوانید اسمش را بگذارید ذهنیت خرج کردن در مقابل ذهنیت سرمایهگذاری.
یکی شما را ثروتمند میکند و دیگری وادارتان میکند ایستاده شنا کنید یعنی همیشه در حال مبارزهاید تا صورتتان را روی سطح آب نگهدارید.
عواطف برجهان حکمرانی میکنند دلیلش این است که مردم ابتدا پول را صرف چیزهایی میکنند که احساس خوبی بهشان میدهد بنابراین هرچه بیشتر بتوانید عواطف و احساسات مردم دنیا را تحت تأثیر قرار دهید پول و قدرت بیشتری نصیبتان خواهد شد اقتصاد بر احساسات مردم میچرخد
تمایل مردم به حس خوب هرگز پایان نمییابد
دنیا بر اطلاعات نمیچرخد مردم بر اساس واقعیت یا حقایق تصمیمگیری نمیکنند آنها پولشان را برحسب اطلاعات خرج نمیکنند دنیا بر احساسات میچرخد.
پیام اصلی مارک مَنسن
ما در جامعه ای زندگی می کنیم که در آن، عشق به عنوان هدف غایی زندگی، تقدیس می شود. اما مارک منسن این نگرش را به چالش می کشد. او با لحن بی پرده و بدون تعارف خود که مخاطبین زیادی را در سراسر جهان مجذوب او ساخته، استدلال می کند که عشق، تمام چیزی نیست که برای داشتن رابطه ای موفق به آن نیاز داریم، و ابزاری را در اختیارمان قرار می دهد تا بتوانیم با استفاده از آن، از تخریب روابطمان با افراد مهم زندگیمان جلوگیری کنیم.
از قرارهای اول گرفته تا پیشنهاد ازدواج و جدا شدن و فراموش کردن عشق سابق، مارک منسن در کتاب عشق کافی نیست، توصیه هایی فوق العاده کاربردی را برای مخاطبین در نظر گرفته که ما را وادار می کند با خودمان صادق باشیم و واقعیت را آنگونه که هست، و نه آنگونه که دوست داریم باشد، بپذیریم.
سایر آثار مارک منسن:
این صفحه را با دوستانتان به اشتراک بگذارید:
اشتراک گذاری در تلگرام (کلیک کنید)
اشتراک گذاری در واتس آپ (کلیک کنید)